بنگر مرا در پس خنده هایم 

در پس لودگی هایم  

بنگر مرا بسان:

روز بی خورشید

شب بی مهتاب 

رود بی مقصد

خانه بی پنجره   

 و روحی گمشده در تاریکی 

بنگر مرا..........

شده تا حالا دنبال بهانه بگردین برای گیر دادن به زندگیتون.

شده تا حالا هیچ چیز نتونه نیشتونو باز کنه.

شده تا حالا که روز مرگی های زندگی خیلی خسته تون کنه .حتی مثلا شب که میشه کرم دور چشم بزنی ،قرص برای کم خونی بخوری ،بعد مراقب باشی جوش نزنه صورتت .بعد صبحها یه در میون بری باشگاه

ولی ته دلت آرزو کنی« کاش میشد هیچ کدوم از این کارا رو نکنم»

آرزو کنی «کاش هیچ دلبستگی تو این دنیا برات وجود نداشت اونوقت راحت بودی»

من خیلی وقتها اینجور احساساتی دارم.

یه جایی خوندم «چیزی که راجع به کتاب خیلی حال میده  اینه که آدم وقتی کتاب رو میخونه و تموم میکنه دوس داشته باشه نویسندش دوست صمیمی ش باشه و بتونه هر وقت دوست داره یه زندگی بهش بزنه»

اونوقت میدونید این احساس کی به من دست میده؟

زمانی که وبلاگی رو می خونم که مطالبش رو خیلی دوست دارم.اون وقته که آرزو میکنم گپی دوستانه با نویسندش بزنم.

با من قسمت کن دارایی ات را.

قسمت کن شعور و اندیشه ات را.

آگاهی و علمت را.

روح بلند و مهربا نی ات را.

تا  این چنین تهی نباشد ظرف وجود من.

 

نی نی بند انگشتی

معمولا شبها که میریم روی تخت .پسر چهار سالم از همه دری برام حرف میزنه(تخت دو نفره ما الان سه نفره شده).چند شب پیش با بغض گفت :مامان امروز توی مهد بچه ها لگد زدن توی شکمم فکر کنم نی نی توی دلم مرده باشه.گفتم عزیزم نی نی فقط تو شکم مامانا هست .با جدیت داد زد نه.من نی نی دارم تو شکمم خیلی کوچولوئه.بعد با دستش اندازه یه بند انگشتشو نشون داد و گفت این قده.دیدم نمیتونم راضیش کنم که فقط مامانا نی نی دارن تو شکمشون.بهش گفتم نه عزیزم نمرده نگاه کن پوست شکمت محافظت کرده ازش .

با ذوق گفت راست میگی پس نمرده.تازه مامان اینقدر بچه خوبیه ،اصلنم لگد نمیزنه.

یکی از دوستان گفته بود «زندگی سخت است»نمیدانم نظر شما چیست؟ 

من از هر بعد که به آن نگاه میکنم دشوار است.احساس می کنم که مسئولیت زندگی ،بچه ها و تعهد کار سختی است . برای شانه های من سنگین است.می دانم که نه تنها یک نفر بلکه هزار نفر، شایدم بیشتر در جوابم خواهند گفت: تو که برایت سنگین بود غلط کردی پذیرفتی .

باور کنید من درک درستی از این مسئولیت نداشتم همین .

فکر نکنید قصد شانه خالی کردن از این بار را دارم.فقط می نویسم تا دردها و شادی ها و سنگینی های دوشم را با شما تقسیم کنم و تسکین یابم.

نام کاربر

خاکشیر یک گیاه دارویی است که فواید فراوانی دارد.با همه مزاجی سازگار است.گلاب به رویتان به بهبود اسهال ،یبوست،گرمازدگی و ...کمک می کند.در فرهنگ ما مثالی هست که می گوید: خاکشیر مزاج باش یا فلانی مثل خاکشیر است.یه بار یکی به من گفت تو مثل خاکشیری و من جدی گرفتم. و این شد که شدم خاکشیرم.

جنس ضعیف

چند روزی بود که می خواستم از نابرابری حقوق زن و مرد بگویم و از اینکه با تمام وجودم و برای هزارمین بار دریافتم که مرا جنس ضعیف می دانند.که برابری نیست بین من و جنسی که برتر شمرده می شود.این حس تکراری زمانی به من دست داد که می خواستم در دریا شنا کنم.آن هم در قسمتی که عمیق بود و شنا کردن ممنوع.آخر شما که نمی دانید من شناهای چهار گانه را که هیچ،انواع و اقسام حرکات نمایشی و زیر آبی و رو آبی را مثل دلفین انجام می دهم.(شما همان شناهای چهارگانه را در ذهنتان تصور کنید).اما به همان دلایلی که بالا ذکر کردم:جنس ضعیف شمرده شدن ،به علاوه تعصب و غیرت مردان همراه نتوانستم.خیلی غصه ام گرفت .

می خواستم اینها را بنویسم تا اینکه در یک مجلس صحبت از زن دوم و سوم و... برای آقایان شد.میزبان تعریف میکرد که چهل پنجاه سال پیش در همسایگی شان فردی به نام حاج محمود قصاب زندگی میکرده.این آقا پنج زن داشته که همگی در یک خانه زندگی میکردند وچنان با صلح و صفا در کنار هم می زیسته اند که انگار نه انگار که با یکدیگر هوویند.البته همیشه خدا زنجیری به چه کلفتی به دیوار آویزان بوده تا کسی جرات شکایت از دیگری را نداشته باشد .

خانم یا آقایی که شما باشید دهان ما باز مانده بود مانند چه.. 

متحیر ماندم از بی عرضگی خانمها وبعد کلا منصرف شدم از گفتن و نوشتن اینکه من برابری می خواهم یا نمی خواهم جنس ضعیف شمرده شوم.