شعر می خوانم

شعر می خوانم 

«چه کسی بود صدا کرد مرا» 

پسرم بود، سربرآورده نگاهش کردم. 

دوستت دارم مامان 

و کلامش نوازشگر احساس من است. 

شعر می خوانم 

«در شب کوچک من دلهره ویرانیست» 

به خود می گویم: 

شب ظلمانی من در پی مهتاب است .

و مهتاب اینجاست ،در خانه ی من 

روشنم کن مهتاب                 روشنم کن مهتاب 

شعر می خوانم  

«آه سهم من اینست 

سهم من اینست» 

من به سهم خود رضایت دارم 

شهری ،آسمانی، خانه ای 

دیگرانی که دوستم دارند 

و خودی و دلی که اغلب ابریست. 

شعر می خوانم 

«چه ناباورانه نگاهم می کند وطن درو شده ام» 

قلمم می لرزد 

اندازه صد ابر دلم می گیرد .

فریاد برآورده می گویم :

وطنم 

وای وطنم

قربونتون برم من

چند روزه توجهم به موضوع خاصی جلب شده،و اون این که: 

خیلی از افراد خصوصا خانومها،موقع صحبت با طرف مقابلشون که ممکنه همسر ،دوست و یا بچشون باشه ،کلمات و جمله هایی را به کار میبرن که من نمیدونم حقیقتا از دلشون برمیاد یا عادت کردن به به کار بردنشون. 

و چیزی که جالبتره برام اینه که این جملات تاثیر زیادی رو شنونده میزاره . 

براتون چند نمونه شو که از دوستانم شنیدم می نویسم و به نظرم اگه شما هم مثل من باشید میخندید در حالی که چشماتون گرد شده . 

مجتبی،الهی قربون تک تک سلولای بدنت برم 

مجتبی:تک تکشون خیلی زیاده گناه داری عزیزم 

مجتبی قربون بینی زشتت برم که شبیه گلابیه 

مجتبی:اخم می کنه 

اما به چشم من ظریف و عملی میاد 

مجتبی می خنده و ده دقیقه بعد آقا مجتبی همه خونه رو جارو برقی می کشه و ظرفا رو میشوره 

شکل دیگه ای از همین دسته که گوینده دو معنا را با هم می رسونه: 

حسین عزیزم ،پاشو قربون اخلاق گه مرغیت برم من 

حسین عزیزم، پاشو قربون کله کچلت برم من 

حسین عزیزم، پسر خوشکل مامانت، پاشو 

نمیدونم من چرا نمیتونم از این قبیل جملات استفاده کنم شاید به خاطر اینه که ندیدم یا نشنیدم مادرم ازشون استفاده کنه و اینکه هرگز دوستت دارم را برای ما به زبون نیاورد. 

(البته من به شدت مادرم نیستم )

باید یاد بگیرم و اولین شرطش اینه که آدم پررویی باشم. و به کار ببرم تو حرفام، نه به خاطر اینکه دوستم ،شوهرم و یا بچم کاری را که من می خوام انجام بده. چرا که داشتن این شخصیت از عهده من خارجه. 

بلکه فکر می کنم نشون دادن علاقه و عشق و محبت با بکار گیری کلمات یک هنره. که هم خودت خوشحال میشی و هم باعث رضایت و توجه طرفت میشه

پسرم به من: مامان میدونی کی امام حسینو کشته؟ 

من: آدمای بد 

پسرم: نخیر، یه آدمی به اسم شیمیایی 

من:در حالی که دارم میخندم.آهان منظورت شمره 

پسرم: بله .بعد میدونی که سر اما م حسینو بریدن .دستای حضرت عباس رو قطع کردن و به چشماش تیر زدن.بعد حضرت رقیه ،دختر امام حسینو میگما،اونو نکشتن اما از بس گریه کرد مرد. 

من با دهان باز:وای خدایا چقدر وحشتناک.اینا رو کی بهت گفته ؟

پسرم: خاله مهدمون .

من: خاله نمیدونه نباید این چیزای وحشتناک را به تو بگه. نمیدونه روح تو لطیفه .

من به خودم :بچه چه میدونه روح لطیف یعنی چه؟ 

صبح روز بعدش از صدای گریه پسرم بیدار شدم.خدایا چه اشکای قلمبه ای می ریخت. بغلش کردم و گفتم چی شده عزیزم؟ 

گفت :خواب وحشتناک دیدم.خواب دیدم شمیایی تو رو کشته. 

تو دلم به خاله ی مهدو همه آدمایی که می خوان دین و مذهب و امامامو و پیغمبرا رو اینجوری به بچه های ما بشناسونن(هر چند به همه ما و مادر و پدر هامون همینطور شناسوندن) لعنت فرستادم.   

ته نوشت:من چند سالی هست که دیگه به این مجلسای عزا داری نمیرم .یا برای دیدن دسته های سینه زنی .اما هنوزم وقتی صدای سنج و طبل را می شنوم، دلم میلرزه و یه حس خاصی بهم دست می ده .این حس همونیه که وقتی صوت قرآن رو می شنوم یا خونه خدا را می بینم دارم.

نمیدونم رابطه سنج و طبل با خونه خدا و قرآن چیه؟ 

اما فکر می کنم این همونیه که می گه من مخلوقم و خالقی دارم که دوستش دارم و دلم بهش نزدیکه.

لذت کویر

جمعه ای که گذشت برای اولین بار با گروهی رفتیم کویر نوردی . 

من توی یکی از شهرای کویری به دنیا اومدم و بزرگ شدم، اما تا به حال کویر بکر رو به چشم ندیده بودم .  

کفشهام رو در آوردم و پاهام گرمی رو و سردی زیر ماسه ها رو حس کرد . 

حس آرامشی که بهم می داد بی نهایت بود.قدم برداشتن روی ماسه ها سخت بود خصوصا وقتی می خواستی از یه تپه  بری بالا ،ولی لذت داشت.دلم نمی خواست قدمهام یکدستی و صافی شنها رو از بین ببره .

بالای تپه می ایستادم و یکدستی و زردی بی انتهای ماسه ها را تا دور دست می دیدم و احساس آرامش و خوشی می کردم . و بعد از سراشیبی تپه با سرعت به پایین می دویدم.چند بار این کارو تکرار کردم و هربار برام حس سرخوشی و روی زمین نبودن تکرار می شد.

می گن وقتی به جنگل و هوای تمیز رسیدی نفس عمیق بکش .من اونجا نفس عمیق کشیدم و با همه وجودم  کویر رو حس کردم. 

نقش روی روح

عمویی دارم که توی یه دوره از زندگیم نقش مهمی را از لحاظ روحی و احساسی برام ایفا کرده. 

دوره ای که می گم شاید پنج سالی بیشتر نباشه و دفعاتی که ما همدیگه رو می دیدیم سالی چند بار بیشتر نبود ،اما توی همین سالها و همین دفعات تاثیر زیادی روی من گذاشت. 

تقریبا از یازده سالگی به یادش میارم زمانی که تازه دانشگاه شیراز قبول شده بود .یادش از دوره دبیرستان برام پر رنگ تر میشه،اون موقع سرباز بود. 

 سال اول دبیرستان رفوزه شده بودم اومد خونمون .من از خجالت از اتاق بیرون نیومدم و خودمو زدم به خواب.اومد روکشو از صورتم زد کنار و حرفایی رو بهم زد که آرومم کردو دیگه خجالت نکشیدم. 

با هم می رفتیم بیرون و ساعتها پیاده روی می کردیم و اون از همه دری  با من حرف می زد. بعدمی پرسید خسته شدی ؟می گفتم نه ،من خسته نمیشم و اون جواب می داد اونقدر پیاده راه می ریم تا بگی خسته شدم و من هیچ وقت نگفتم خسته شدم. 

خیلی چیزا رو من به خاطر اون یاد گرفتم از جمله اتو کردن پیرهن مردونه.چون وقتی میومد کسی نبود لباساشو اتو بکشه.من براش می شستم و اتو می کشیدم و چون این کارو  خوب بلد نبودم ،فکر می کنم از روی کتاب حرفه و فن ،مو به مو اجرا کردم تا یاد گرفتم . 

 خوندن شعر نو و کتاب رو از تو حرفاش بهم یاد داد. 

اینا رو نوشتم تا بگم خیلی دلم براش تنگ شده. تا بگم هر کی تو زندگی رو احساس و روحت نقشای خوب بزنه هرگز فراموشش نمیکنی.

برای همراهی که دارم بهش نزدیک میشم.

پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز 

برآنم که در کنارت لنگر افکنم 

بادبان برچینم 

پارو وانهم

سکان رها کنم 

به خلوت لنگرگاهت در آیم و درکنارت پهلو گیرم

آغوشت را باز یابم 

استواری امن زمین را زیر پای خویش

هفته ایی که گذشت هفته سختی بود و تحملش خارج از ظرفیت من.اما من تونستم ازش بیرون بیام.به نتایج خوبی هم رسیدم. 

 دو سالی بود که مثل یه کشتی بی سکان بودم.دنبال چی بودم خودم نمیدونم.بی هدف  سیر می کردم و هر جزیره ای برام حکم محل امن و نجاتی رو داشت .اما وقتی کنارش پهلو می گرفتم میدیدم نه ،این اون چیزی نیست که من می خوام. لنگر بر میداشتم و باز روانه می شدم. 

روزهای بی هدف بودن من توی زندگی زیاد بوده اما هیچ وقت مثل دو سال گذشته نبوده.تاوان سختی را به خاطرش دادم.اما فکر کنم تموم شد. نمیگم الان شدم یه فرد هدفمند و مفید اما دیگه تحملم برای دریا نوردی بی حاصل تموم شده. 

فهمیدم که عشق و محبت همینجاست .فهمیدم یکی بوده همه این سالها کنار من، که نتونسته خودش رو بهم نزدیک کنه و اینکه زندگی همینجاست. 

دلم چند روزی تنهایی می خواهد

یکی از دوستان نوشته بود رفته مسافرت و فارغ شده از دلمشغولی های روز مره اش. 

دارم به این فکر می کنم که چطور می شود در یک سفر چند روزه رها شوی از وابستگیها و دلمشغولیهای روز مره زندگیت .شاید برای آقایان امکان پذیر باشد. 

این چند مدت آرزو می کنم کاش بتوانم بروم جایی دور از شهرم.مثلا کیش، کنار دریا( می گویم کیش چون خیلی تحمل سرما را ندارم و دریایش هم قشنگ تر است) ،بعد بتوانم ساعتها رو به روی دریا بنشینم  و فکر خود را آزاد کنم از قید و بندها ی زندگی. 

و لی احساس می کنم ذهن یک زن ، یک مادر نمی تواند حتی برای چند روز رها باشد. 

پس چکنم؟

چند هفته پیش برای دومین بار در طول زندگی ام رفتم کنسرت موسیقی سنتی.بار اول فکر میکنم ۱۰، ۱۵ سال پیش بود و چیزی جز لذتی که بردم یادم نمیاد.اما اینبار ،قانون و رباب را برای اولین بار دیدم و درک بهتری داشتم از آلات موسیقی و صدای آنها. 

احساس می کنم خواندن با صدای بلند و نواختن سازی که آرامش بخش روح و جسمم باشد را دوست دارم.

از رانندگی کردن با سرعت زیاد خوشم میاد، همراه با گوش دادن موزیک مورد علاقه ام با صدای بلند.(چکنم جواتم دیگر).بعد مواقعی صدای موزیک را کم میکنم و خودم شروع می کنم به جای خواننده خواندن.اوق   .. پشیمان می شوم و می گویم بگذار این لذت برای خواننده اثر بماند و برای من همین لذت گوش دادن.دوباره صدا را بلند می کنم و صدای من در صدای موزیک و خواننده گم می شود. 

پریشان کردن زندگی آسان است

پسر کوچیکم عاشق مرد عنکبوتیه.لباس مرد عنکبوتی رو که بابام براش خریده می پوشه و میپره روی میز، مبل  ،پله و با دستاش تار میزنه.برای تار زدنم باید انگشتای دستشو یه حالت به خصوص بگیره.تلاش زیادی کرده  تا به منم یاد بده اما هنوز یاد نگرفتم.

هر کی اونو اذیت میکنه دستاشو اونجوری میگیره و بهش تار میزنه.میگه مامان وقتی خاله یا بچه ها توی مهد اذیتم کنن بهشون تار میزنم.همین براش کافیه.فکر کن یکی اذیتت کنه اونوقت، تو یه تار خیالی بهش بزنی و همه چی برات تموم بشه.

میگه مامان وقتی مداد(منظورش مهرداده)بچه های مهدو اذیت میکنه من یه تار محکم بهش میزنم.

الان که دارم اینا رو مینویسم خنده رو لبامه .حتی وقتی به حرفای زشت و کارای زشتی  که میزنه و می کنه  فکر میکنم نیشم باز میشه. مثلا وقتی دعواش میکنم زبونشو در میاره و دهن کجی میکنه یا در اوج عصبانیت میکنه برو دیگه دوستت ندارم و چند تا حرف زشت آبدار مثل بی شعور نثارم میکنه.

کریستیان بوبن میگه:« زندگی لطیف و شکننده است و پریشان کردنش آسان».و من مهارت خاصی دارم در پریشان کردن روح و ذهنم و در نهایت پریشان کردن زندگیم.

چرا؟

چون دائم نداشته هامو به رخم می کشم. کمبودامو بزرگ کردم، بزرگ بزرگ. و لذت می برم از غم و رنجی که از این بابت می برم.  آرزو میکنم کاش دلبستگی عاطفی نداشتم اونوقت یه جوری از خودم و اینجا فرار می کردم.

نمیدونم کی این دوره از زندگی من تموم می شه.دوستی نوشته بود احساس می کنم در گه غوطه ورم .خواستم بگم احساس منم همینه و تو خوب بیانش کردی.فکر میکنم وقتی بیرون بیام بوی گندشو با هیچ عطر و گلابی نشه از بین برد.