شبها موقع خواب، سر من و پسر کوچکم روی یک بالشت است و حرف من و پدرش که باباجان ،تخت دو نفره مان را کردی سه نفره هیچ، حداقل سرت را روی بالشت کوچک خودت بگذار فاید ه ای ندارد .
دیشب که سرمان روی بالشت مشترکمان بود طبق معمول هرشب بعد از پرسیدن چیزهایی که به قول خودش نمی داند و می خواهد دلیلش را بداند مثل اینکه :
چرا همه حیوانات دم دارند ؟چرا دم بعضی شان کوتاه و بعضی بزرگ است ؟
تک تک وسایل داخل اتاق از چه ساخته شده اند ؟
چرا من نمیتوانم بروم بالای آسمان بعد به خدا سلام کنم و او هم جواب بدهد بگوید سلام پسرم .
داشتم می گفتم بعد از پرسیدن این سوالها و چند تای دیگری که یادم نیست گفت ،مامان می آیی من و تو با هم ازدواج کنیم ؟
گفتم تو می دانی ازدواج یعنی چه ؟
گفت نه نمی دانم اما می خواهم تو زن من باشی و من شوهر تو بعد من لباس مهد کودکم را می پوشم و تو لباس عروسی و با هم می رویم عروسی،عروسی می کنیم.
شب هم باید برویم، روز که عروسی نمی گیرند.
این پسر شما هم عجیب با حال است. ببوسیدش
الهی دورش بگردم من. چقد بانمکه این آقا موشی
هوو؟سر شوهر؟