ازدواج من و پسرم

شبها موقع خواب، سر من و پسر کوچکم روی یک بالشت است و حرف من و پدرش که باباجان ،تخت دو نفره مان را کردی سه نفره هیچ، حداقل سرت را روی بالشت کوچک خودت بگذار فاید ه ای ندارد .

 دیشب که سرمان روی بالشت مشترکمان بود طبق معمول هرشب بعد از پرسیدن چیزهایی که به قول خودش نمی داند و می خواهد دلیلش را بداند مثل اینکه : 

چرا همه حیوانات دم دارند ؟چرا دم بعضی شان کوتاه و بعضی بزرگ است ؟

تک تک وسایل داخل اتاق از چه ساخته شده اند ؟

چرا من نمیتوانم بروم بالای آسمان بعد به خدا سلام کنم و او هم جواب بدهد بگوید سلام پسرم .

داشتم می گفتم بعد از پرسیدن این سوالها و چند تای دیگری که یادم نیست گفت ،مامان می آیی من و تو با هم ازدواج کنیم ؟

گفتم تو می دانی ازدواج یعنی چه ؟

گفت نه نمی دانم اما می خواهم تو زن من باشی و من شوهر تو بعد من لباس مهد کودکم را می پوشم و تو لباس عروسی و با هم می رویم عروسی،عروسی می کنیم.

شب هم باید برویم، روز که عروسی نمی گیرند.

نظرات 3 + ارسال نظر
حمید یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:51 ب.ظ

این پسر شما هم عجیب با حال است. ببوسیدش

فوری سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:50 ب.ظ

الهی دورش بگردم من. چقد بانمکه این آقا موشی

بیژن سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 08:58 ب.ظ http://bijan22.blogfa.com

هوو؟سر شوهر؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد