خیلی مواقع دلم خواسته از زن بودن خودم کلا انصراف بدم و این حس زمانی بهم دست میده که شرایط دین و مذهب و اجتماع و خانواده با روحیه سرکشم سازگار نبوده .
امشبم باز انصراف خودم رو اعلام کردم. (کو گوش شنوا ) و این وقتی بود که برادرم گفت :میای برای فردا بریم تهران و من که موقعیت و شرایط خودم رو طبق معمول فراموش کرده بودم ،گفتم بله که میام .کی بریم ؟
گفت :همین الان حرکت می کنیم تا فردا صبح اونجا باشیم.
داشتم به اسباب سفر می اندیشیدم که یه هوو شرایطم مثل آواری خراب شد روی سرم .
گفتم خب من خیلی دوست دارم اما بچه ها رو چکار کنم .اما ....
و برادرم گفت آره با تو نمیشه .اومدو برنگشتی ،اونوقت بچه هات می مونن رو دست بقیه.
اونوقت من مثل همیشه که زیاد فکر می کنم ،فکر کردم که خیلی ها مثل من هستند و برای همینه که نارضایتی خودشون رو دم نمیزنن.
اومدو برنگشتم
اومدو منو از کار بیکار کردن
اومدو خانوادمو درگیر کردن
اومدو........
خلاصه من نرفتم و همه فریادهای اعتراضم گلوله شده توی گلوم مثل خیلی های دیگه.
البته این یه مورد به نظرم ربطی به جنسیت نداشته.شما اگه پدر خانواده هم بودین نبودتون به احتمال قریب به یقین معضل بزرگیه برای خونواده تون.
سلام
چه وبلاگ زیبایی دارید تبریک میگم
شعرتون هم زیبا بود
سر فرصت میام همه وبلاگتون را میخونم و نظرم را میدم
شما که شعرهای به این زیبایی دارید چرا نمیاید تو انجمن بخونید و نقد بشه ؟
براتون آرزوی موفقیت میکنم