عیدی

بچه که بودم عید رو به خاطر پوشیدن کفش نو و لباس هایی  که مادرم می دوخت  و رفتن به مهمونی دوست داشتم.خیلی به عیدی گرفتن توجه و علاقه ای نداشتم .اما از بین عیدی هایی که گرفتم دو تاشو توی خاطرم مونده ،یه بارش سال نویی بود که عمه بزرگم به هیچ بچه ای عیدی نداد ولی به من داد ،منو بغل کرد و آروم دو تا دویست تومنی گذاشت توی دستم و گفت به هیچ کی نگو .من توی عالم بچگی فکر کردم دلیل اون جور عیدی دادنش اینه که از شوهرش میترسه ،آخه شوهر بداخلاقی داشت. 

یه بارم عموی کوچیکم که اون موقع دانشجو بود به همه از بزرگ وکوچیک ده تومنی نو داد و چیزی که من خیلی دوست داشتم این بود که کنار ده تومنی نوشته بود :

 «نوبهار است بر آن کوش که خوشدل باشی»

قبول نیست ری را 

بیا بی خبر به خواب هفت سالگی برگردیم،  

غصه هامان گوشه گنجه بی کلید، 

مشقهامان نوشته، 

تقویم تمام مدارس در باد، 

و عید یعنی همیشه همین فردا ... 

نه دوش و نه امروز، 

تنها باریکه راهی ست که می رود... 

میرود تا بوسه،تا نقل و پولکی، 

تا سهم گریه از بغض آه، 

حالا جامه هایت را  

تا به هفت آب تمام خواهم شست، 

صبح علی اطلوع راه خواهیم افتاد 

می رویم،اما نه دورتر از نرگس و رویای بی گذر، 

باد اگر آمد 

شناسنامه هامان برای او، 

باران اگر آمد

چشمهامان برای او، 

تنها دعا کن کسی لای کتاب کهنه را نگشاید 

من از حدیث دیو و  

دوری از تو می ترسم ...ری را 

«سید علی صالحی»

مبادا...

این روزها برای کسی نگرانم که احساس عاشقانه،دوستانه،مادرانه و خواهرانه را  به او دارم. 

دلواپس سکوت و نگاه های معصومانه اش هستم. 

می ترسم که مبادا کم گذاشته باشم، مبادا ...

سالهای زیادی پیش رو دارم

سال ۱۳۸۹ تا چند روز دیگر تمام می شود و من خوشحالم که این سال را  با همه بدیهایش پشت سر گذاشتم.خیلی چیزها را از دست دادم اما می توانم بگویم چندین برابرش را به دست آوردم .مسائل و مشکلاتی را گذراندم که خیلی بیشتر از ظرفیتم بود.اما خدا رو شکر که گذشت ،تمام شد.آخ چقدر سینه ام سبک شده.آخ که چقدر این شبها روی تخت و  رو به سمتی که می گویند قبله است، نشستم و از خدایم سپاس گذاری کردم برای داشتن کسانی که دوستشان دارم و کنارم هستند. 

آخ که آخهای دلم تمام نمی شود . 

طی این سال بارها خواسته ام در کنار جاده بنشینم و زار بزنم. بگویم خسته شده ام از رفتن ،بگویم این راه بی انتها برایم سخت است،بگویم من ضعیف هستم.اما قدرتی مرا به پیش راند و راند تا به اینجا رسیدم. خوشحالم که رسیدم، که نایستادم  و هنوز یکی از ستون های محکم خانواده ام هستم.   

خوشحالم که هر چند کمی دیر اما فهمیدم که چه چیز ها و چه کسانی به من آرامش می دهند .

خانواده ام و دوستان خوبی که دارم و انجمن شعری که در آن شرکت می کنم به من آرامش می دهند.شعر خواندن و شعر شنیدن و گاهی شعرکی گفتن مایه تسلی روح من است.

و البته گاهی نوشتن اینجا .

فکر کنم ادامه بدهم روحم رو به بهبود برود.

ماه به بچه های خوب لبخند میزنه

من ماه رو خیلی دوست دارم و همیشه از تماشا کردنش لذت میبرم .به بچه هام  گفتم: اگه پسرهای خوبی باشید ماه بهتون لبخند میزنه و اگه نه براتون اخم می کنه. 

اکثر مواقع ،شب که بیرون میریم و پسرم ماه رو میبینه میگه :مامان ماه داره بهم اخم میکنه یا لبخند میزنه ؟ 

و من با توجه به کارایی که از صبح کرده جوابشو میدم.ولی اون به هلال بودن ماه توجه می کنه و جواب خودش رو میگیره و میگه :ببین داره لبخند میزنه، پس من پسر خوبی بودم امروز. 

چند شب پیش  داشتم رانندگی میکردم ماه درست روبه روم بود و به شکلی توی آسمون قرار گرفته بود که تا به حال ندیده بودم .هلال ماه درست شکل یک لبخند به صورت افقی و خیلی نزدیک به زمین بود.انگار دستمو دراز میکردم می تونستم لمسش کنم.

تو اون لحظه بهش گفتم:  

سلام ای لبخند گشاده بر چهره عبوس 

سلام ای مهتابی بر سینه تاریکی

 بعد با خودم گفتم حتما من امروز بچه خوبی بودم که ماه اینقدر قشنگ بهم لبخند میزنه.

یه روز یه آقایی....

دوستی داشتم به نام سارا که الان ندارمش اما هنوز دوستش دارم.

توی سه سالی که با هم بودیم هروقت می خواست براش جکی تعریف کنم می گفتم:  

«یه روز یه آقایی داشت می رفت خونه خورد زمین ،بعد دید روش نمیشه پا شه تا خونه سینه خیز رفت »

از اونجایی که مهارت لطیفه گفتن نداشته و ندارم، و این تنها لطیفه ای بود که از یادم نمی رفت ( نمیدونم به چه دلیل )همینو تکرار می کردم .سارا گاهی عصبانی می شد، گاهی از تکرار مکررات خندش می گرفت و می گفت حالا مطمئنی روز بوده که یارو خورده زمین.

موقعی که می خواستیم از هم جدا بشیم و ما برگردیم به شهرمون یه دفترچه خاطرات براش خریدم و توش  از خاطراتمون ،از اولین دیدارمون ،از دعواهامون نوشتم و آخر هرصفحه اضافه کردم :خب سارا برای رفع خستگی می خوام برات جک بگم و نوشتم : 

یه روز یه آقایی داشت می رفت خونه خورد زمین بعد........

روز زن

دو روز پیش روز جهانی زن بود.شاید برای نوشتن و تبریک گفتن به زنهایی که دوستشان دارم دیر باشداما، امروز یا هر روز دیگری از سال می توانم به آنها تبریک بگویم و فکر می کنم نامگذاری روزها بهانه ایست برای یادآدوری  آدمها و ارزشهایی که  گاهی فراموششان می  کنیم. 

دوست دارم به مادرم تبریک بگویم که همیشه زنانه و مادرانه در مقابل مشکلات زندگی ایستاده و هیچ چیز و هیچ کس باعث نشده وظیفه مادرانه خودش رو فراموش کند. 

به مادر بزرگم که حتی نتوانست در طول زندگی آزادیهای معمول یک زن ایرانی را تجربه کند. 

و به همه زنهای آزاده و فداکاری که در کشور خودم و همه جای دنیا برای آزادی مرد و زن مبارزه می کنند و ندای آزادی سر می دهند.

جادویی کنیم شاید خدا بشنوه

پسرم یکی از خاله های مهدش رو دوست نداره.دلیلشم اینه که خاله لیدا بیشتر وقتها بداخلاقه و مواقعی می زنه توی صورت بچه هایی مثل حامد و مهرداد که زیاد شلوغ می کنند.

دیروز بهم میگه مامان خاله لیدا رو جادویی کردم ، ناپدید شده و دیگه نمیاد مهد .

پرسیدم: چه جوری جادویی کردی خاله رو؟ 

میگه:گفتم خدایا این خاله لیدای بد رو از بین ببر .اونم از بین رفت و دیگه نمیاد .

فکر کردم بیاید ما هم همه از دست آدم بدا دست به جادو بزنیم شاید خدا بشنوه.

معصومه

تنهام،دلم گرفته، 

و باز در نهایت دلتنگی به یاد مادربزرگم افتادم. 

زنی که فکر کنم خدا موقع آفرینشش قاط زد و موجودی مابین فرشته وآدم آفرید. ما خیلی همدیگر را نمی دیدم  شاید هفته ای یکی دو بار . چون پدر بزرگ بداخلاقی داشته و دارم که کمتر اجازه می داد مادربزگم حتی به خانه بچه هایش برود. ولی  توی همان دیدارها و صحبت های کم همه مهربانی و خوبی که داشت را نثار ما میکرد. بچه که بودم بعضی از شبها که خانه شان می ماندم برای من و خاله ام که سه سال از من بزرگ تر بود داستانهایی از جن می گفت و ما با وجود اینکه می ترسیدیم  باز هم می خواستیم تعریف کند .

من همیشه فکر می کردم هیچ وقت تحمل از دست دادنش را ندارم .اما چهار سال پیش که مثل همه زندگیش مظلومانه تصادف کرد و از این دنیا رفت خیلی راحت مرگ و فقدانش را پذیرفتم .مثل مادر و خاله و دایی هایم ضجه نمی زدم انگار یک امر طبیعی رخ داده باشد و راستش هنوز هم دلیل این واکنشم را نمی دانم. 

 هر بار خیلی دلتنگ می شوم به یادش می افتم و دلم هوایش را می کند .

خانواده دلقکها

 پسرم امروز اومده بهم میگه :مامان من نمی خوام دلقک شماره یک باشم .

 می گم کی به تو گفته دلقکی ؟

جواب میده داداش میگه من دلقک شماره یک هستم و خودش شماره دو .اما من می خوام سومی باشم.

میگم چرا سوم ؟ 

شما که دو نفر هستید .

میگه:دلقک اولی  بابا باشه، دومی داداش، سوم من و تو هم دلقک چهارم باش .