تنهام،دلم گرفته،
و باز در نهایت دلتنگی به یاد مادربزرگم افتادم.
زنی که فکر کنم خدا موقع آفرینشش قاط زد و موجودی مابین فرشته وآدم آفرید. ما خیلی همدیگر را نمی دیدم شاید هفته ای یکی دو بار . چون پدر بزرگ بداخلاقی داشته و دارم که کمتر اجازه می داد مادربزگم حتی به خانه بچه هایش برود. ولی توی همان دیدارها و صحبت های کم همه مهربانی و خوبی که داشت را نثار ما میکرد. بچه که بودم بعضی از شبها که خانه شان می ماندم برای من و خاله ام که سه سال از من بزرگ تر بود داستانهایی از جن می گفت و ما با وجود اینکه می ترسیدیم باز هم می خواستیم تعریف کند .
من همیشه فکر می کردم هیچ وقت تحمل از دست دادنش را ندارم .اما چهار سال پیش که مثل همه زندگیش مظلومانه تصادف کرد و از این دنیا رفت خیلی راحت مرگ و فقدانش را پذیرفتم .مثل مادر و خاله و دایی هایم ضجه نمی زدم انگار یک امر طبیعی رخ داده باشد و راستش هنوز هم دلیل این واکنشم را نمی دانم.
هر بار خیلی دلتنگ می شوم به یادش می افتم و دلم هوایش را می کند .
قبلا هم قشنگی دوست داشتنش رو حس کرده بودم اما از وقتی اومدم خوابگاه و هر هفت هشت روز یکبار خودش بهم زنگ میزنه و نگران غذا و سلامتیمه بیشتر حس میکنم که دوستم داره و دوستش دارم.
مادرجونم رو میگم... دوسش دارم
خدا روح مادربزرگت رو شاد کنه(البته فضولی کار خدا به من نیومده)
ای بابا..
ننه معصوم با اون عینکش که هر چی بهش می گفتی می خندید
ننه جون خوش به حالت که مردی
خدا بیامرزدشون. مادربزرگها خیلی عزیز و مهربون و دل پاک هستن. مادربزرگ بابام که فوت کردند من هنوز بچه بودم ولی یادمه که پسرهاشون قبل از مراسم هفته دور هم جمع شده بودن و حرف میزدن و گاهی هم میخندیدن، یکی بهشون تذکر داد و در جواب اون فرد گفته شد که در مراسم آدمای خوب، مردم خیلی عزادار باقی نمیمونن! راست و دروغش را نمیدونم!!!