دوستی داشتم به نام سارا که الان ندارمش اما هنوز دوستش دارم.
توی سه سالی که با هم بودیم هروقت می خواست براش جکی تعریف کنم می گفتم:
«یه روز یه آقایی داشت می رفت خونه خورد زمین ،بعد دید روش نمیشه پا شه تا خونه سینه خیز رفت »
از اونجایی که مهارت لطیفه گفتن نداشته و ندارم، و این تنها لطیفه ای بود که از یادم نمی رفت ( نمیدونم به چه دلیل )همینو تکرار می کردم .سارا گاهی عصبانی می شد، گاهی از تکرار مکررات خندش می گرفت و می گفت حالا مطمئنی روز بوده که یارو خورده زمین.
موقعی که می خواستیم از هم جدا بشیم و ما برگردیم به شهرمون یه دفترچه خاطرات براش خریدم و توش از خاطراتمون ،از اولین دیدارمون ،از دعواهامون نوشتم و آخر هرصفحه اضافه کردم :خب سارا برای رفع خستگی می خوام برات جک بگم و نوشتم :
یه روز یه آقایی داشت می رفت خونه خورد زمین بعد........
ابتکارت خیلی جالب بوده برای دفتر خاطرات. مطمئنا این بهترین و عزیزترین چیزی هست که زمان دلتنگی برای آدم میمونه؛ میتونه یا شادت کنه یا به گریه بندازدت! آخرش دلت از بند آزاد میشه!
سلام خیلی جالب بود لذت بردم