شاید به بیابان بروم 

با مرگ خود خانه ای بسازم 

و قرن ها در را به سوی کسی  

                                  باز نکنم 

«فراز بهزادی»

وقار کذایی

دخترک کلاس اول راهنمایی بود 

آن سال به اصرار خودش برایش کفش سیاه پاشنه ۳ سانتی از کفش ملی خریده بودند .او موقع راه رفتن با آنها احساس وقار و خانومانگی می کرد .

تا روزی که داشت در حیاط مدرسه می دوید تا به کلاسش برسد و ناگهان درست جلو دو ناظم مدرسه به زمین خورد.

یکی از آنها گفت چشمت کور،( زودتر می آمدی،نمیدویدی یا این کفش ها را نمیپوشیدی) جمله دوم را به یاد نمی آورد .

فقط می داند همه احساس وقار و شخصیتی که با آن کفشها داشت همراه خودش به زمین افتاد و کف دستهایش را خراشید .

دخترک دیگر آن کفشها را نپوشید و خراش وقار و خانومانگی را در کف دستهایش نگه داشت .

وقتی زخمه های دیروز بر اندیشه ام نوک می زنند 

مشت گره شده ی سینه ام  

بی قرار ،

ضرب آهنگ بیرون زدن می گیرد. 

سرم آشیان دارکوب و 

زهدان ذهنم آبستن محنت 

من تا ابد در چهار درد خواهم ماند.

همان بهتر که چوری کوچک خوشبختی ات بمیرد 

وقتی که 

راه آسمانت را نشان دادی و او 

پرواز نمی داند 

شوق بودن در هوای بی غبارت را  

سیمرغ می داند.

تغییر نام دادم از اشرف به گل میمون 

عصر دلتنگی که ، 

آغوش کوچک حیاط در برم گرفته بود و 

فخر می فروختند 

گلهای کاغذی سر بر شانه بهار 

و گنجشکانی که بی وقفه می سراییدند 

بی آنکه تنگ شود قافیه شان.

آبنباتی که تمام می شود

... وقتی بچه هستی و یک آب نبات چوبی داری،آن را با احتیاط به دهان می گذاری و لیس می زنی و باور نمی کنی که ممکن است تمام شود.خیال می کنی تا ابد می ماند،اما ناگهان یک چوب خشک و خالی توی دستهایت می ماند که انگار نماینده همه سردرگمی ها و سرخوردگی هایت است.ان روزها حتی عشق هم فکرمان را مشغول نمی کرد.اما یک حادثه چنان می تواند از درون نابودت کند که دیگر نتوانی کمر راست کنی. 

کتاب چه کسی باور می کند (رستم)ـ روح انگیز شریفیان

خانه ای که فراموش نمی شود

چند روز پیش پدرم گفت که می خواهد خانه مادریش را بفروشد . 

خیلی از خاطرات خوب دوران کودکی و نوجوانی من در آن خانه شکل گرفته است.  این خاطرات هنوز آنقدر پررنگ هستند که با وجود اینکه چندین سال است دیگر آن خانه را ندیده ام، اما جای جای آن با رنگها و قیافه ها  در خیالم واضح و روشن است. 

در خانه که باز می شد بعد از گذشتن از یک راهرو چند متری به حیاط نسبتا کوچکی می رسیدیم 

سمت راست دو اتاق سقف دوری کنار هم بود که اولی اتاق عموهایم بود که در آن درس می خواندند .تهش یک موکت پهن بود و یک طرفش کتابخانه و طرف دیگرش یک دست لحاف و تشک جمع شده قرار داشت که رویش را روزها با یک روکش سفید می پوشاندند.

وسط حیاط حوض متوسطی قرار داشت و کنارش باغچه ای که چند درخت انار در آن بود.

بعد داربند انگور که اکثر مواقع مادر بزرگم زیر اندازی پهن می کرد و زیر آن می نشت.از گوشه حیاط جایی که داربند بود با هفت هشت تا پله می رفتیم به ایوان آنجاهم آشپزخانه و یک اتاق قرار داشت . 

از گوشه ایوان به پشت بام می رفتیم .نیمی از شاخه های درخت زردآلوی باغ همسایه روی پشت بام بود و بهار آن شاخه ها پر از چاغاله می شدند و چقدر مزه داشتند و  چند ماه بعد زردآلوها که کوچک و شیرین بودند .

بیشترین نزدیکی و علاقه بین من و عمو هایم در آن خانه و در آن اتاق دم دری شکل گرفت.جایی که عموی بزرگم برای دکترای رشته اش درس می خواند و هر روز جمله ای  از بزرگی یا  بیت شعری از شاعری را بر روی  برگه ای می نوشت و به دیوار اتاق می زد و می گفت این درس امروز است باید به یادم بماند.

و من مواقعی که آنجا بودم کمی آنطرفترش می نشستم و درس می خواندم و با آهنگهای ریچارد کلایدرمن آرامش می گرفتم. 

اولین و آخرین عشق دوران نوجوانی من در آن خانه و از همین اتاق شروع شد و شکل گرفت . 

من و شاید برادرم تعلق خاطر فراوانی به آن خانه داریم اما تلاشی هم برای نگه داشتنش نکرده و نمی کنیم و سالهاست افتاده و کسی غیر از پدرم سراغی از آن نمی گیرد.

صادق هدایت

۱۹ فروردین تاریخ درگذشت صادق هدایت بود و برای آگاهی کسانی که مثل من نمی دانستند می گویم که ۶۰ سال از درگذشتش می گذرد .

از آثارش فقط بوف کور را خواندم ولی چیز زیادی ازش نفهمیدم و شاید فقط جمله ی «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا آهسته می خورد و می تراشد» برایم خیلی مانوس و قابل درک بود . 

معتقدم که دلیل خیلی از کارها و  اشتباهاتی که ممکن است در زندگی انجام دهیم همین زخمهاست.

  بسیاری از این زخمها که حالا ممکن است به دوران کودکی و نوجوانی برگردد را نمی توان هیچ وقت و هیچ جا بیان کرد آنها باید همیشه برای خودمان نگه داشته شوند .

کابوس

بعد از نهار خوابیدم .اولش خوابم نبرد چند تا شعر خوندم و بعد از نیم ساعتی خواب رفتم .اونوقت کابوس دیدم و از خواب پریدم .درد قلبم چند برابر شده بود و به شدت می زد . 

خواب دیدم توی ماشین نشستیم ،غیر ما آدمهای دیگه ای هم بودند که یادم نیست قیافه هاشون. من و بچه هام عقب نشسته بودیم که یه دفعه مثل اینکه ترمز ماشین برید .ما با سرعت خیابانها و وسط بولوارا حرکت می کردیم و من فقط بچه ها را گرفته بودم و وحشت زده بودیم اما شوهرم می خندید بعد خود به خود ماشین سرعتش کم شد و مثل اینکه ایرادش برطرف شد.رسیدیم لب یه ساحل که دریاش طوفانی بود بعد شوهرم پسر کوچیکمو گذاشت توی آب و یه موج خیلی بلند اومد و بردش توی دریا زیر آب من و پسر بزرگم خودمونو انداختیم توی آب و من که توی عالم خواب ناامید بودم از پیدا کردن پسرام توی اون دریای عمیق و طوفانی تونستم دست دو تاییشونو بگیرم و بیارمشون بیرون .

اومدم بیرون و داد می کشیدم و گریه می کردم که چرا بچه رو گذاشتی توی آب اگه نمیتونستم پیداشون کنم چی  ؟

و اون فقط می خندید .

با صورت خیس و وحشت از خواب پریدم

ماری عبوس، با کله ی تاریک،بر صخره ی زشت 

بلبل عاشقی را  

نشخوار می کند. 

آه،سایه ها،ترانه ها، مرگی این چنین را هرگز دیده اید؟