دخترک کلاس اول راهنمایی بود
آن سال به اصرار خودش برایش کفش سیاه پاشنه ۳ سانتی از کفش ملی خریده بودند .او موقع راه رفتن با آنها احساس وقار و خانومانگی می کرد .
تا روزی که داشت در حیاط مدرسه می دوید تا به کلاسش برسد و ناگهان درست جلو دو ناظم مدرسه به زمین خورد.
یکی از آنها گفت چشمت کور،( زودتر می آمدی،نمیدویدی یا این کفش ها را نمیپوشیدی) جمله دوم را به یاد نمی آورد .
فقط می داند همه احساس وقار و شخصیتی که با آن کفشها داشت همراه خودش به زمین افتاد و کف دستهایش را خراشید .
دخترک دیگر آن کفشها را نپوشید و خراش وقار و خانومانگی را در کف دستهایش نگه داشت .
سلام
زیبا بود
ولی به نظر من باید این ایده ها داستان بشه
اون موقع همه خانم ها بهاش همزاد پنداری میکنن و حتی آقایون
این پست یه داستانش کنید
موفق باشید
آخی! چقدر دلم سوخت! اصلا برخورد ناظم خوب نبود!
ولی من دخترکان زیادی دیده ام که هر بار که زمین خورده اند دوباره برخاسته اند و بدون توجه به نهیب ها غرق لذت تیک تیک کفشها به راه خودشان ادامه داده اند
کفش من سفید بود روشم بند داشت عروس شهر افسانه ها بودم من،در جریان هستی که