وقار کذایی

دخترک کلاس اول راهنمایی بود 

آن سال به اصرار خودش برایش کفش سیاه پاشنه ۳ سانتی از کفش ملی خریده بودند .او موقع راه رفتن با آنها احساس وقار و خانومانگی می کرد .

تا روزی که داشت در حیاط مدرسه می دوید تا به کلاسش برسد و ناگهان درست جلو دو ناظم مدرسه به زمین خورد.

یکی از آنها گفت چشمت کور،( زودتر می آمدی،نمیدویدی یا این کفش ها را نمیپوشیدی) جمله دوم را به یاد نمی آورد .

فقط می داند همه احساس وقار و شخصیتی که با آن کفشها داشت همراه خودش به زمین افتاد و کف دستهایش را خراشید .

دخترک دیگر آن کفشها را نپوشید و خراش وقار و خانومانگی را در کف دستهایش نگه داشت .

نظرات 4 + ارسال نظر
شاعرزنده محمد صادقی دوشنبه 29 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:49 ب.ظ http://azman-ta-to.blogfa.com

سلام
زیبا بود
ولی به نظر من باید این ایده ها داستان بشه
اون موقع همه خانم ها بهاش همزاد پنداری میکنن و حتی آقایون
این پست یه داستانش کنید
موفق باشید

سمانه سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 ب.ظ http://nafis61.blogfa.com/

آخی! چقدر دلم سوخت! اصلا برخورد ناظم خوب نبود!

ناصر سه‌شنبه 30 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 06:29 ب.ظ http://vajehsar.blogsky.com

ولی من دخترکان زیادی دیده ام که هر بار که زمین خورده اند دوباره برخاسته اند و بدون توجه به نهیب ها غرق لذت تیک تیک کفشها به راه خودشان ادامه داده اند

فوری یکشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 12:49 ق.ظ http://helpthemis.blogfa.com

کفش من سفید بود روشم بند داشت عروس شهر افسانه ها بودم من،در جریان هستی که

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد