پسرم فردا ۱۲ ساله میشه و من فکر می کنم چقدر سخته وقتی نمیتونم با حرفام و گاهی نصیحتهام بهش بفهمونم که از همه فرصتهاش استفاده کنه تا بعدها مثل مادرش حسرت گذشته رو نخوره.

روی هم رفته بچه خوبیه و نمیتونم گله ای بجز کم کاری درسی ازش داشته باشم .باهم دوستیم و تقریبا هر موضوعی را با من مطرح می کنه تا با پدرش. 

چند هفته پیش داشتم ظرفها رو می شستم که اومد کنارم و گفت مامان من می دونم چرا تو و  بابا مواقعی میرید تو اتاق و درو می بندید .سعی کردم هول شدنمو نشون ندم و همونطور که نگاهم به ظرفها بود پرسیدم خوب چرا؟ 

گفت دوستام بهم گفتن که چه جوری به وجود میام . 

خب؟ 

بگم بهت ناراحت نمیشی  

نه .

بعد راستشو بهم میگی ؟

حتما. 

آقا یه چرندیاتی از سنتز و تولید مثل گفت که فکم آویزون شده بود .

گفتم عزیزم هیچ کدوم از اینها درست نیست .

تو راستشو میگی ؟

عزیزم یه چیزایی هست که آدم نمیتونه مستقیم و راحت بگه و یه جورایی خجالت میکشه فقط الان میتونم بهت بگم اینایی که گفتی درست نیست. 

دوستام گفتن تو کتاب علوم سوم راهنمایی همش توضیح داده، میری برام بخری تا بخونم .

گفتم عزیزم اگه تو کتاب سوم نوشته یعنی اینکه باید دو سال دیگه صبر کنی و بهتره همون موقع بدونی اما اگه عجله داری و نمیتونی صبر کنی برات می خرم تا بخونی. 

گفت: نه مامان صبر می کنم. 

نفس بلندی کشیدم و تو دلم گفتم خدایا شکرت که اینقدر فهمیده است این پسر 

اما گاهی میگم مگه میشه دوباره از دوستاش دوباره سوال نکنه،اگه به خودم رفته باشه عمرا صبر کنه دو سال دیگه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد