«سلام
من آمدم»
دزدیدی نگاه و کلامت را
و من با هر پرش زمان
آرزو کردم که ای کاش
قطره ای شوم و بچکم بر خاکی تشنه
یا سنگ پشتی که تا ابد به خواب زمستانی فرو رود
آه که
ای کاشها هرگز سبز نمی شوند
و من تمام مدت زیر سنگینی نگاه تو و ثانیه ها دست و پا زدم
چمباتمه زده بود نگاهم روی کفشهایت
وقتی گفتم
خداحافظ