درس معلم ار بود زمزمه محبتی...

از مدرسه پسرم زنگ زدن که چون تکلیف ریاضی رو ننوشته معلم ریاضی فرستادش دفتر و ناظم کلی اظهار نارضایتی کرد که خانم از پسر شما بعیده ،نه اینکه من شخصیت مهمی باشم فقط عضو انجمن و هیئت امنای مدرسه هستم.بعد از کلی خجالت و عذر خواهی و قول برای دفعات بعد خداحافظی کردم و فکر کردم که در طی مدت زمان تحصیلی خودم فقط دو بار در دوره دبیرستان منو از کلاس بیرون کردند . 

سال اول دبیرستان را یک بار دیگر هم گفتم مردود شدم .از گفتن جزئیات و خجالتی که از عالم و آدم کشیدم و تا یک هفته خودم را از دید پدر و مادرم که من را شاگرد درس خوانی می دانستند دور می کردم و عذابی که سال بعد برای رفتن به همان مدرسه و نشستن سر همان کلاس کشیدم می گذرم .

معلم جبر آن سال آقای فیروز آبادی نامی بود که سال قبلش هم معلممان بود .جلسه اولی که آمد سر کلاس همین که موقع حضور و غیاب اسمم را خواند سرش را بالا آورد و با صدای بلند گفت  

«اوه استاد کل پارسال» و من که نمی خواستم همکلاسی هایم بفهمند یک ردی هستم، فهمیدند. 

  هر جلسه درس جبر برای من عذاب و رنج بود و سعی می کردم تکالیف و درس را به موقع و خوب انجام بدهم و آقای فیروز آبادی هر بار با اشاره چشم از من می خواست پای تخته سیاه بزرگمان بروم و تمرینات اون جلسه را حل کنم .

تا اینکه یک بار تخته پاک کن را جلو من گرفت و گفت برو خیسش کن بیار (تخته پاک کن را خیس میکردیم تا موقع پاک کردن ذرات کچ همه جای کلاس پراکنده نشود. همین که بلند شدم تخته پاک کن را بگیرم نگاه همراه با تمسخری کرد و تخته پاک کن را به بغل دستی ام داد و دست من ماند وسط هوا و زمین. 

ننشستم سرجایم و بلند گفتم آقا دلیل این رفتار شما چیه؟ 

گفت: چه رفتاری ؟ 

همین که دلتان می خواهد مرا سبک کنید .

جواب داد: اه مگه تو سنگینی ؟ 

گفتم ببنید آقای فیروز آبادی اگه من رفوزه شدم به شما و هیچ کسی مربوط نیست .آقا اصلا دلم می خواسته رد بشم تا پایه ام قوی تر بشه . 

گفت :برو بیرون . 

گفتم میرم پس چی ،فکر کردید سر کلاس شما می مونم. بعد کتاب و دفترم رو جمع کردم و گفتم اصلا یک راست میرم دفتر و به خانم مدیر اطلاع میدم که دائم سر کلاس جک تعریف می کنید و حرفهای مسخره می زنید و برای اینکه صدای خنده بچه ها بیرون نره در کلاس رو می بندید .

کتابهایم را برداشتم و رفتم دم در کلاس پشت سرم اومد و گفت دختر خوب چرا اینطور می کنی؟ 

گفتم شما چرا منو اذیت می کنی چرا جلو همه خردم می کنی ؟ 

بیچاره مونده بود چی بگه نگاهی از سر مهر و دلسوزی بهم انداخت و گفت باشه برو توی کلاس 

هفته ی بعدش نیومد مدرسه و خبر دار شدیم سکته خفیف مغزی کرده .

تنها کسی که خوشحال شد من بودم و توی دلم گفتم تا باشه کسی رو اذیت نکنی .

سالهای بعد زمانی که دانشجو بودم دیدمش ولی از اون احساس تنفر خبری نبود به طرفش رفتم و باهاش احوال پرسی گرمی کردم و توی دلم احساس کردم چقدر دوستش دارم. 

بار دوم سال دوم دبیرستان بود که معلم فیزیک منو از کلاس بیرون کرد .اون روز داوطلب شده بودم تا درس رو توضیح بدم  .موقع توضیح دادن کلمه ای رو یادم رفت و دوستم عادله سعی کرد با حر کت لب و دست بهم برسونه و معلم دید.  

گفت خانم عادله داری به دوستت می رسونی و بی معرفت دو تا صفر قرمز درشت توی دفتر برای هر دومون گذاشت. 

من که  اون روز خیر سرم داوطلب شده بودم خیلی برام سخت بود  به  خاطر یک کلمه که یادم رفته و حالا عادله سعی داشته بهم بگه صفر بگیرم. نشستم و شروع کردم های های گریه کردن .

معلممون بعد از چند دقیقه گفت گریه نکن ،پاکش کردم .اما برای من دیگه پاک کردن یا نکردن اون صفر مهم نبود و اون قدر گریه کردم که منو از کلاس بیرون کرد .

تا آخر سال با اون معلم حرف نزدم فقط همیشه خوب فیزیک رو می خوندم تا سر کلاس کم نیارم.

نظرات 1 + ارسال نظر
بیژن پنج‌شنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:50 ب.ظ http://bijan22.blogfa.com

منم زیاد از کلاس پرتاب شدم بیرون.بد نبود.حال میداد بعضی مواقع

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد