هفته پیش کتاب «کریستین و کید» از هوشنگ گلشیری رو خوندم .حتما شده کتابی رو بخونید که جمله ها و حرفهای اون رو دوست داشته باشید و شخصیتها اونقدر بهتون نزدیک باشند که بارها و بارها بخونید.
من جزئی از کریستین بودم و همراه مهدی کوچه ها را قدم زدم و گریستم وقتی می گفت:
«می دانم وقتی بروی شبها باید همه این کوچه ها را پیاده بروم و تنها و حتما مست.اما نمی دانستم از همان شب اول باید شروع کنم.از سرما فهمیدم که دارد پاییز می شود. از ان زالوی سرد و خیس و لزج که داشت روی مهره های پشتم راه می رفت فهمیدم که از حالا باید تاب بیاورم و بعد یک دفعه دیدم برگهای خشک را لگد می کنم. سرگرمی خوبی بود. دستها توی جیب شلوار،سر خم شده روی سینه،سعی کردم بی آنکه طول قدمها را کوتاه یا بلند کنم طوری راه بروم که هیچ برگ خشکی را لگد نکنم،طوری که انگار پاییز نیامده است،انگار سردم نیست و انگار کریستین هیچ وقت نمی رود.
نشد، لگد کردم.بعد برگها آنقدر زیاد شد که ناچار شدم طول قدمها را بلندتر کنم یا کوتاهتر.باز نشد و یک برگ دیگر را لگد کردم. می توانستم لگد کردن یک برگ و حتی چند برگ را نادیده بگیرم .نادیده هم گرفتم.اما بعد دیدم،فهمیدم که شروع شده است.پاییز شروع شده بود و ...»
سلام. من خوشم میاد ار پیشرفت در اشعارتون. اون شعر رو یادتونه؟ پسرم بود صدا کرد دوستت دارم مامان
اما الان وسعتتون خیلی بیشتر شده
درود بر حاجی خانم خودم
دلم براتون خیلی تنگ شده
ممنون که سر زدید
سلام
وبلاگ خوب و منظمیه خسته نباشید
این شعر رو که قراره با هم نقدش کنیم
ولی همین رو بگم که از این سطرش خوشم اومد
شرمساری چینهای بزک کرده
راستی وبلاگ قلق رو پیوند کنید ممنون