این روزها همه از روز اول مهر و شروع مدرسه و خاطراتشون می نویسن.راستش من اولین اول مهرمو یادم نیست اصلا نمیدونم مامانم همراهم بود یا نه ؟ که به احتمال زیاد نبوده و تا جایی که یادمه با چند تا دخترای همسایه به مدرسه رفتم.
یه مسیر تقریبا طولانی را پیاده می رفتیم و اعظم که از ما دو سالی بزرگتر بود حکم سرگروه و رئیس رو داشت.هر کدوم از ما که پاچه خوارتر بود می تونست اول تا آخر مسیر کنار اعظم راه بره و نایب رئیس باشه.
از دوره دبستان چند تا خاطره پررنگ به یادم مونده مثل جایزه ای که کلاس اول از خانم نقلی گرفتم
و معلم کلاس سومم که خانمی تپل،کوتاه ،خوشکل و خوش لباس بود و همیشه خدا حتی زنگ ورزش کفش پاشنه بلند می پوشید و روی یه صندلی گوشه حیاط می نشست و با لبخند ما رو تماشا می کرد (ما دوره دبستان معلم ورزش نداشتیم).
و چند خاطره دیگه که قبلا نوشتم.
تا جایی که یادمه اول هیچ مهری استرس نداشتم و مامان یا بابام منو همراهی نکردن و با یکی دو تا از دخترای همسایه که دوست و هم کلاس بودم به مدرسه رفتم . چرا؟
فکر کنم مادر و پدرم منو بچه توانایی میدونستن ،یا اینکه اینقدر جوون بودن که به خیلی از مسائل فکر نمی کردن .
وب لاگ قشنگی داری به من همسربزن
باید خدمتت عارض باشم که ربطی به جوون بودن و پیر بودن مامان بابا نداره منم که بچه آخر بودم تنهایی رفتم یه مسیر طولانیم می رفتم
ولی خیلی خوب بود خیلی دلم تنگه اون روزاست.