چند روز پیش با پسرا و مادر و خواهرم نشستیم تو ماشین تا یه دوری بزنیم.از اونجایی که بچه های من حتی اگه توی یه اتوبوس خالی هم بشینن باز سر جا دعواشون میشه شروع کردن به کش مکش که یه دفعه کوچیکه داد زد آهان تقصیر این پیرزن چاقالوئه که جای ما تنگه. ما گوش کری دادیم 1که دوباره گفت خدایا این پیرزن دماغ دراز جای ما رو تنگ کرده(خدایی مامان من نه پیره نه دماغش درازه)
من پسرمو دعوا کردم و احتمالا سیستم تربیتیم برای خیلی ها زیر سواله اما چیزی که خیلی حس کردم تفاوت زمان بچگی خودم با الان بود.
پدر بزرگ مادری من یه مرد شدیدا بداخلاق و مردسالار بود (از فعل بود استفاده می کنم چون الان چیزی از اون جذبه و مرد سالاری باقی نمونده اما بد اخلاقیه سرجاشه)وتا زمانی که خونه نبود ما همه آتیشی می سوزوندیم و مادر بزرگم هم اونقدر مهربون بود که باهامون بیشتر همراهی می کرد. همینکه ساعت اومدن بابا حاجی از مغازه نزدیک می شد و صدای چرخیدن کلید توی در میومد همه دو زانو مینشستن و باور کنید جز سلام کردن از هیچ کس صدایی در نمیومد و تمامی حرکات ما زیر ذره بینش بود.
تنها جملاتی که میتونم بگم از باباحاجی به یادم میاد اینهاس:
محکم حرف بزن
دماغتو بالا نکش
کفشتو درست بپوش
دستتو توی جیبت نکن و راه برو
مادر بزرگم اغلب در وصف بابا بزرگم می خوند:
چرا سگه وق وق می کنه
چرا صابون کف می کنه
چرا در گنجه بازه
چرا در دیزی بازه
زیر سبیلم نروفتی2
...
1=خود را به نشنیدن زدن
2=تمیز نکردی
اینقد این بابا حاجی حال منو گرفته باشه.یه بار بچه بودم میخواسم از پله های زیرزمین هلش بدم بیفته،بمیره.خیلی خبیث بودم میدونم
بچه ات رو درست تربیت کن خانم خونه.
خیلی ناراحت شدم که پسرت اونطور وقیحانه به مامانتون توهین کرده.
البته تقصیر مامانتون هم هست که نتونسته رابطه ی خوبی با بچه هاتون ایجاد کنه
خوش باشین