- پسرک دارد پسر می شود این را استخوانهایش  که پهن شده اند و سبزی پشت لبش می گوید.دیروز حس کردم صدایش هم دارد دو رگه می شود.همیشه از این سن پسرها می ترسیدم .سرکوچه خانه مادرم مدرسه راهنمایی پسرانه بود.ساعتهایی که من از سرکار بر میگشتم مصادف بود با تعطیل شدن بچه ها دسته جمعی هجوم می آوردند بیرون و اغلب حرفهایی از بینشان می شنیدم که پشتم را می لرزاند و آرزو می کردم پسر من در این سن جزو این دسته نشود.


- شبها که سرم را روی بالشت می گذارم به خاطر اینکه دائم گفته ام :محمد باید روزی سه ساعت درس بخوانی، امروز سه ساعت نخواندی،من میدانم ساعت مفید درس خواندنت یک ساعت تا یک ساعت و نیم بیشتر نبوده و او جواب داده است بخدا دو ساعت مامان و من باز گفته ام نه عزیزم و در نهایت او گفته باشه هرچی تو بگی ولم کن و باز من گفته ام به من چه برای خودت می گویم، نمی خواهم بعدها حسرت این روزها را بخوری و هر بار به بهانه حرف زدن آمده بیرون از اطاقش با بی میلی به حرفش گوش داده ام و سرآخر گفته ام برو زود باش وقتت گذشت فردا آزمون داری.

به خاطر همه اینها حالم از خودم بهم می خورد .


-زنگ زدم خانه مادرم تا از آبجی مان احوالی بپرسم و در مورد مسئله ای باهاش مشورت کنم بعدش هم به مادرم بگویم مبلهای قشنگی را دیده ام که اگر می خواهد بروم دنبالش او هم ببیند تا بخرند برای خانه شان. زنگ زدم اینها را بگویم که خواهرمان رید به حالمان .که باید دوساعت وقت بگذارد با من صحبت کند، که من چرا همیشه باید آویزان یک چیز باشم. این حرفها را در راستای خواندن پست قبلی ام میزد .که نمی دانم این نوشته ها که تو می خوانی دنیای واقعی اون ادمها نیست که زندگی خودت و واقعی فرق دارد و چه و چه

خواستم بگویم من کی آویزان بوده ام من فقط از خواندن بعضی پستها لذت میبرم و احساس می کنم بهش نزدیکم ،دوستش دارم .که دفاع کنم، که بگویم بچه چطور می توانی اینطور صحبت کنی.

خواستم اینها را بگویم، گفتم ولش کن ،کاری نداری آجی جان و خداحافظی کردم .شوهر خیره شده بود به من .گفتم خدایا همه مرا نصیحت می کنند. برای دلداری و به شوخی گفت میزدی توی دهنش.

رفتم به آشپزخانه و شروع کردم به شستن ظرفها مثل وقتهایی که عصبی ام ،مثل مادرم که وقتی ناراحت یا عصبی بود ظرفها و آشپزخانه را می سابید و من و خواهرم بهش می خندیدیم.


-به اتاق پسرم می روم چند بار می بوسمش و آرزو می کنم کاش بیدار باشد و بفهمد بوسیدمش، بفهمد چقدر دوستش دارم .

با اتاق خودمان می آیم مسیحا رو تخت ما خوابیده مثل هر شب .روی تخت خودش نمی خوابد اغلب خواب که میرود می بریم توی اتاق خودش روی تختش می خوابانیمش اما یکی دو ساعت بعد میدود می آید کنار من می خوابد .

می بوسمش و توی دلم می گویم خدایا چقدر ارتباط برقرار کردن با بچه های کوچک راحتتر است.


- سرم را روی بالشت می گذارم به خودم قول می دهم فردا شب با بچه ها برویم بیرون .محمد را ببرم کافی شاپ و مسیحا را پارک.


نظرات 5 + ارسال نظر
فووری سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ب.ظ http://helpthemis.blogfa.com


هر چه گفتم برای بهتر شدن اوضاع بود فکر کنم باید طبق قاعده ی اصیل "به من چه "رفتار کنم و بی تفاوت باشم تا کسی دلگیر نشود.

نورا لک سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:02 ب.ظ http://www.ghasambeghalam.parsiblog.com

مرسی از دعوت.
خوندمتون. کار خوبی بود

پری کاتب دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ

درود به بانو
من هیچ وقت لذت روی پشت بام خوابیدنو حس نکردم. اما کلن با این نوستال ها موافقم بدرقم.
ضمنن ممنون از لطفتون

اسم؛!عیل شنبه 29 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:50 ق.ظ http://rosubeghalam.blogfa.com/

خدا وکیلی نکنید ان کار رو

من بدترین بچه هم توی سن بلوغ تا ۱۸ ـ ۱۹ سالگیم بودم و هم توی مدرس و مشق
گرچه بهترین مدرسه یزد می رفتم و معدلم هم بد نبود ولی یاد ندارم به مدیر و معلم ذره ای اعتماد داشتم یا گوش به حرفشون می دادم یا مثل بچه های دیگه احترام خرکی براشون می ذاشتم و دست و بالشون رو ماچ می کردم
از چهارده سالگی ماشین بابام رو می دزدیدم و می رفتم مدرسه . هم پول سرویس می داد . اینقدر دخترهای مردم رو اذیت کردم که گاهی می ترسم که داداش یا بابای یکیشون هنور دنبالم باشه

تصادف کردم و صداش رو در نیوردم . خونمون رو پاتوق کردم و گندکاری هم تا دلتون بخواد هر رقمه کردم
ولی حالا که فکر می کنم حسرت کمتر درس خوندن رو ندارم . ولی اصلا دیگه برام جذاب نیست که شرور باشم . و کلی هم کله خر شدم که می تونم زندگی کنم و کاری به کسی نداشته باشم . ولی اگه به فکر ساعت های مفید درس خوندم بودم حالا شده بودم

پسر بابا . عزیز مامان !

تازه بذارید شرارات کنه تو این سن اوج شرارتش با یه تلفن حل میشه ولی اگه بعدا فکر خریت بیافته فیل هم حریفش نمیشه

S.T.A چهارشنبه 3 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 09:38 ب.ظ http://www.alyosha.blogfa.com

باز شما که خیلی خوبید!
می خواین بیشتر پسرتون رو شکنجه بدین روزایی که یک امتحان سخت داره و کلا در نمیاد و واضحه که عقبه مثل مامان من هی برین تو اتاقش بپرسین تموم نشد؟!( هر 45 دقیقه )

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد