«تو زن لحظه های سختی»

خودم اینطور فکر  نمی کنم بلکه قرار گرفتن در موقعیتهای سخت مثل هفته ای که گذشت وادارت می کند  نمی توانم ها و نتوانستن ها را درونت سرکوب کنی تا از عزیزت نگه داری کنی .

آدم گلابی در پستی نوشته بود که «ما ایرانیها بیچاره را اشتباها به بدبخت معنا می کنیم بیچاره یعنی کسی که چاره ای ندارد» یعنی من در بیمارستان ،یعنی مادری که یک هفته تمام سمفونی دردناک آخ دلم را گوش کند و ببیند تحلیل رفتن طفلش را و نتواند کاری کند.

یعنی من که نگاه سرد و بی تفاوت پرستار و دکتر و کادر بیمارستان را می ببیند و سکوت می کند خنده های بلند پرستاران ایستگاه پرستاری روبه روی اتاقش را تحمل می کند و به همه جایش برمیخورد که درب اتاق را می بندند تا ناله های بچه من آزارشان ندهد و بیچاره است چون نیرویی بلندش می کند تا برود و اعتراض کند اما همین که در را باز می کند نیرویی برتر وادار به سکوتش می کند و برمی گردد تا مبادا همین قطع و وصل سرم و دادن دارو را هم پشت گوش بیاندازند.

بیچاره است چون هنگام بستری شدن باید امضا بدهد که پزشک و بیمارستان هیچ گونه تعهدی در قبال عوارض بعد از عمل  ندارند.

خدایا بیچاره است که تشخیص اشتباه می دهند و بعد از جراحی و براداشتن آپاندیس نداشته و تکه ای از روده که سیاه شده می فهمند بیماری چیز دیگری بوده نمیدانم هنوخ بوده شوئن لاین بوده و بادارو درمان میشده.

چقدر بدختیم که ناچار به تحمل بیچارگیهای آخر هستیم من فکر می کنم در مملکت ما همه ،زن و مردهای لحظه های سختیم.


-نمی توانم روزهایی که تک تک لحظه هایش در ترس و نا امیدی و احساس از دست دادن گذشت فراموش کنم

حس از دست دادن یکی خیلی بد است ، وحشتناک است. من این حس را دوبار دیگر هم تجربه کرده ام اما این بار فرق داشت ،خیلی نزدیک بود.

هنوز می ترسم نمی دانم چرا هر بار که به صورت بچه ام نگاه می کنم این حس لعنتی توی وجودم وول می خورد.

کاش زودتر این روزها بگذرد و تمام شود.

سیر تکاملی

رفتارهای مذهبی یک فرد در زمان کودکی وابسته است به خانواده ای که در آن زندگی می کندو من به واسطه ی داشتن مادری مذهبی، کودکیم پر است از خاطرات رفتن به حسینه ها و دیدن دسته های سینه زنی روزهای تاسوعا و عاشورا،روزه گرفتن اختیاری و گاهی خواندن قران همراه با مادرم در عصر روزهای ماه رمضان همراه با رادیو و لذت بردن از صوت قاری و همراهی کردنش.


گذشت تا نه ساله شدم و گفتند به سن تکلیف رسیدی و در مدرسه و گاهی در خانه می گفتند باید نماز بخوانی ،باید موهایت را بپوشانی ،باید...

و من اصولا بایدها را دوست نداشته و ندارم خوشم نمی آمد نماز بخوانم و تنها گاهی برای دل خوشی مادرم ادای نماز خواندن را در می آوردم.

گذشت تا دوران نوجوانی ،دورانی که به قول اولین عشق زندگی و دوران نوجوانی، شاشمان کف کرد(بی ادبیش را ببخشید عشق ما بلد نبود حرفها و جمله های عاشقانه در نامه ها و حرفهایش بیاورد)

و در جریان یکی از همین نامه نگاریها عشقولانه لو رفتم و نامه افتاد دست برادرم .تمام عصر آنروز را من گریه کردم و به غلط کردن پیش خدای دوری که می شناختم افتادم و آخر در کمال ناباوری قضیه خیلی راحت حل شد.

آنوقت ناگهان حس کردم چقدر زود صدایم را شنید و چقدر نزدیک است .

بعد از این جریان من  سالها آدم مذهبی بودم بدین معنا که نمازهایم ،نماز شب و شبهای جمعه دعای کمیل را با سوز و گداز می خواندم.


و  باز گذشت و گذشت تا سی و چند ساله شدم و مادر دوبچه. حال آنوقتهایم برایم محترم است

اما دیگر لذت دعای کمیل را حس نمی کنم، لذت نماز را حس نمی کنم و خیلی از اعتقادات مذهبی مردم اطرافم برایم غیر قابل درک است.

اما می دانم  یکی هست با چشمهای درشت و مردانه که اغلب روی سپیدی دیوار نشسته و من را نگاه می کند و  با شادی من شاد است و با غمهایم غمگین.

هر طور دلم می خواهد با او حرف می زنم نشسته ،خوابیده ،ایستاده و با زبان و لهجه خودم .

دور نیست ،ترسناک نیست . دوستش دارم و دوستم دارد پس ،دوستیم.

به بهانه فروغ

«چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است»

شاید که نه مطمئنا تجربه روی پشت بام خوابیدن برای من دوباره تکرار نشود اما خاطرات گذشته این تجربه شیرین همیشه می ماند.شبهای تابستان من و برادرهایم یک طرف بام می خوابیدیم و مادر و پدرم طرف دیگر و تنهادیوار بین جای خواب ما و والدینم کولر روی پشت بام بود.

و قصه تکراری اینکه ما هم قبل از خواب به آسمان نگاه کرده و برای خودمان یک ستاره انتخاب می کردیم .یادم می آید یک شب من و برادر بزرگم دو ستاره که پر نور تر و بزرگتر از بقیه بود انتخاب کردیم، برادر کوچکم که دید ستاره های دیگر کوچکند و کم نور گفت :ماه هم برای من .ما شروع کردیم به مسخره کردنش که نگاه کن چه ماه قر وقوزی هم انتخاب کرده چون ماه آنشب هلال باریک بود و تا مدتها برادر کوچکم را ماه قرو قوز صدا می کردیم.

 یا وقتی از دیواره بام ،خانه همسایه را دید می زدیم و من سنگ ریزه پرتاب می کردم به طرف برادر خانم همسایه که روی ایوان درس می خواند.

یا وقتی سرمان را آرام از دیواره بالا می آوردیم و صداهای عجیب و غریب از خودمان در می آوریم تا پدر بزرگ و مادر بزرگمان که خانه شان کنار خانه ما بود بترسند و آنقدر این کار را تکرار می کردیم تا پدر بزرگم می گفت بچه برو بخواب صبح شد. آنوقت می فهمیدیم که لو رفته ایم و نا امیدانه به رختخوابمان برمی گشتیم.

یا دعوایی که من و برادرم روی پشت بام کردیم بر سر اینکه چرا از پاگرد پله خم شده ام و دوستش را نگاه کرده ام .

حیف که بچه های من نمی دانند:

«چقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است»

همه رنگها خاکستری شفاف است

شیشه ی عینک

نمونه تکامل نیافته اجداد گذشته ،شکست

خطوط زرد پلکهایش را به هم می دوزد

و می داند

احتمال گرگ بودن سگها

مثل احتمالٍ...



به خانه می روم

زخم گناهانم را

با ملحفه ای پر از بوی شب ادراری

می بندم

و رو به ماه آنقدر زوزه می کشم

تا دکمه های آسمان بیفتد.

جلو پنکه یک دست آبی مادرم چمباتمه زده

 آرزو می کنم

اژدهای سرخ پشت کوهها قتل عام شود.