سیر تکاملی

رفتارهای مذهبی یک فرد در زمان کودکی وابسته است به خانواده ای که در آن زندگی می کندو من به واسطه ی داشتن مادری مذهبی، کودکیم پر است از خاطرات رفتن به حسینه ها و دیدن دسته های سینه زنی روزهای تاسوعا و عاشورا،روزه گرفتن اختیاری و گاهی خواندن قران همراه با مادرم در عصر روزهای ماه رمضان همراه با رادیو و لذت بردن از صوت قاری و همراهی کردنش.


گذشت تا نه ساله شدم و گفتند به سن تکلیف رسیدی و در مدرسه و گاهی در خانه می گفتند باید نماز بخوانی ،باید موهایت را بپوشانی ،باید...

و من اصولا بایدها را دوست نداشته و ندارم خوشم نمی آمد نماز بخوانم و تنها گاهی برای دل خوشی مادرم ادای نماز خواندن را در می آوردم.

گذشت تا دوران نوجوانی ،دورانی که به قول اولین عشق زندگی و دوران نوجوانی، شاشمان کف کرد(بی ادبیش را ببخشید عشق ما بلد نبود حرفها و جمله های عاشقانه در نامه ها و حرفهایش بیاورد)

و در جریان یکی از همین نامه نگاریها عشقولانه لو رفتم و نامه افتاد دست برادرم .تمام عصر آنروز را من گریه کردم و به غلط کردن پیش خدای دوری که می شناختم افتادم و آخر در کمال ناباوری قضیه خیلی راحت حل شد.

آنوقت ناگهان حس کردم چقدر زود صدایم را شنید و چقدر نزدیک است .

بعد از این جریان من  سالها آدم مذهبی بودم بدین معنا که نمازهایم ،نماز شب و شبهای جمعه دعای کمیل را با سوز و گداز می خواندم.


و  باز گذشت و گذشت تا سی و چند ساله شدم و مادر دوبچه. حال آنوقتهایم برایم محترم است

اما دیگر لذت دعای کمیل را حس نمی کنم، لذت نماز را حس نمی کنم و خیلی از اعتقادات مذهبی مردم اطرافم برایم غیر قابل درک است.

اما می دانم  یکی هست با چشمهای درشت و مردانه که اغلب روی سپیدی دیوار نشسته و من را نگاه می کند و  با شادی من شاد است و با غمهایم غمگین.

هر طور دلم می خواهد با او حرف می زنم نشسته ،خوابیده ،ایستاده و با زبان و لهجه خودم .

دور نیست ،ترسناک نیست . دوستش دارم و دوستم دارد پس ،دوستیم.

نظرات 6 + ارسال نظر
باران چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:12 ب.ظ http://bluerose.blogfa.com

سلام به دل نشست...

چنان پاکی
که فرشته ی شانه چپت
گناهان مرا
می نویسد.....

فووری پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:20 ب.ظ http://helpthemis.blogfa.com

بنظرت چرا این تصور معبود باید مذکر باشه؟من خوشم نمیاد

خاطره دوشنبه 19 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:47 ق.ظ http://nimkate paeez.blogfa.com

سلام خوبین خانوم خبیری جونم

نوشته تون زیبا بود ومنو به بچگیام برد هرکدوم ازما یه سری خاطرات مشترک توکودکی داشتیم یادآوری اونا خوشحالمون میکنه خوشحال شدم که باشما رفتم به اون دوران قشنگ وبه یادموندنی راستی دیگه شعرنمیگین؟

باران چهارشنبه 21 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:30 ب.ظ http://bluerose.blogfa.com

سلام.

سنم زیاده برای دختر بودنتون ولی میشه گفت به پاس غصه های مادرانه تون....

دستهایش را که بتکاند

از هر انگشتش

دردی بزرگ میریزد

که آرام روی خطوط پیشانیش شعر میشود

ببین

هنوز جوانی اش از لابه لای چین های صورتش پیداست

ببین

دود از سر اجاق بلند میشود

وقتی که مادرم سفره ی دلش را پهن میکند و

حرفهای تازه میچیند

وقتی که سالهاست بهشت

با قدم های مادرم

به فرش های خانه تبعید شده

هنوز فکر میکنم

مادرم شاعری است بزرگ

که هرروز صبح

شعر های تازه دم میکند


پری کاتب جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ب.ظ

درود به تو
خوب شادی همیشه حق میگه...

آرزو شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:22 ب.ظ http://hajme-sabze-zendagi.blogfa.com

سلام اسطوره صبر
درک نمیکنم مطمئنم
اما دوستون دارم و برای مسیحا کوچولوتون دعا میکنم
خدا با صابرینه
مطمئن باشید پاداشتون و میگیرید
هرکه در این بزم مقرب تر است
جام بلا بیشترش می دهند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد