می دانید چیزهای زیادی توی این چند هفته ی اخیر دیده ام که شاید هرگز از ذهنم پاک نشود.
مهین ۱۲ ساله که ناگهان از کمر به پاین فلج شده بود .توی مدرسه شبانه روزی یکی از شهرستانها درس می خوند و خانواده اش در روستایی حوالی همون شهرستان زندگی می کردند. می گفتند نخاعش ورم کرده.
محمد ده ماهه که عمه هایش در بیمارستان کنارش بودند چون مادرش سرطان داشت و حال و روز خوبی نداشت .
بچه های سرطانی با سرهای ماشین کرده و صورتهای مظلومی که انگار خورشید گرد غم رویشان پاشیده بود و توی راهروهای بخش سه چرخه سواری می کردند.
وقتی می خواستم برای بچه ام دعا کنم فکر می کردم خدایا کجای من و بچه ام از بقیه عزیز تر است؟
هنوز هم می گویم
پس اونها کی مرخص می شوند؟
نمیدانم کی قرار است فکر و روحم به روال عادی برگردد؟
شاید لازم بوده این اتفاق بیفتد و من ببینم این آدمها و دردهایشان را و بفهمم غم من کوچک است در برابر شان
چی شده دختر جون؟ امیدوارم همگی خوب باشید. به فکرتم...
درد
رنگ و بوی غنچهی دل است
خدا وکیل منم از فکر این بچه ها بیرون نمیرم،ینی ما آدم های درد فهمی شدیم اونم واسه یه مدتی ولی زود یادمون میره و باز شروع می کنیم به غر زدن سر زندگی
خوش بحال شادی که دوسش داری..
ممنون که هستی دوست من...
از این که اومدی ممنون.
انسان تنها مجودیه که حماقتش رو مدام تکرار میکنه.
درد نوشته هاتون رو میفهمم.
من و ما فراموش شدیم.مادرم.بعد از ۵۰هوو چند سال زندگی هنوزم نگاهش اذیتم میکنه...و کابوس شبهامه.
ما بیشماریم.
همه تصویرهای شعرتون رو فهمیدیم
نمی دونم خوبه یا بده
به هر حال ....