من ادمی هستم که در گذشته و حال سیر می کنم نمیتونم خیلی به آینده فکر کنم چون تصویر درستی ازش ندارم و تصویر سازی هم نمی کنم در موردش.

اونوقت خیلی وقتها دلم برای ادمهایی که توی بچگی و نوجوونی لحظات و ساعتهای خوب و خوشی رو باهاشون گذروندم و بهم نزدیک بودن و باهام دوست بودن تنگ میشه و بغض می کنم.مثلا برای دو تا از عموهام که گاهی برام وقت میگذاشتن .گاهی که می گم ممکنه در سال دو روز یا یک روز مثلا.

دیروز بعد از چند سال اومده پدر پیرش رو ببینه و احتمالا خواهر و برادرهاشو .کسی از خانواده آدرس محل زندگیش یا حتی شماره درستی ازش نداره فقط از یکی از فامیلهای دور شنیدن که الان معاون فلان وزیره .

بهش زنگ زدم، خواستم بگم دلم براتون تنگ شده .برای روزهایی که توی اون اتاق سقف دوری می نشستی و با آهنگ ریچارد کلایدرمن درس می خوندی و منم اونور اتاق فیزیک می خوندم و با آهنگه حال می کردم. دلم تنگ شده برای روزی که پنج صبح از تهران اومدی تا باهام جبر سال دو دبیرستانو کار کنی و تمام اون روزو زیر داربند درخت انگور خونه مادر بزرگ نشستیم و تو کل کتابو از اول بهم یاددادی و عصر که شد من خسته شدم، کتابمو انداختم و گفتم من خنگم ،من نفهمم دیگه نمی تونم، نمی خوام و تو عصبانی شدی و گفتی آره خنگی ،نفهمی که همه کتابو گذاشتی برای امروز و من فردا صبحش برای اولین بار امتحان جبرو خوب دادم

نشد اینا رو بگم فقط احوال پرسی کرد از خودم و بچه هامو و گفت ببخش از اینکه وقت ندارم تا به همه خواهر زاده ها و برادر زاده ها سر بزنم چون امروز عصر باید برگردم .

نظرات 2 + ارسال نظر
باران شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:26 ق.ظ

باد که بوزد

هر کسی راه خودش را می‌رود...

تنها منم که بر می‌گردم!



رضا عابدین زاده

سلام دنیای عجیبی است نازنین......

پسر باکره چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:47 ب.ظ

علم بهتر است یا ثروت؟
هیچ کدوم
فقط یه خانواده خوب.همین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد