بدون شرح

بهش می گم پسر مگه گرسنه نیستی؟

میگه چرا هستم.

میگم خب پاشو صبحونه رو بیار با هم بخوریم.

میگه این کارو باید مامانا انجام بدن، پسرا باید فقط درس بخونن ،باباها هم باید اینجا بشینن تلویزیون نگاه کنن.


پ.ن:زن بودن مثل ققنوس بودن است،هی آتش میگیری و باز ناامید نمی شوی و از خاکسترت زن متولد می شود.

زن قداست دارد...

برای با او بودن باید مرد بود

نه نر...

نفس تازه کنید زنهای سرزمینم، روزتان مبارک.

سفرنامه

خیلی خسته کننده است برای دیدن دریا یک روز و نصف رو توی جاده باشی

اما وقتی می رسی با دیدن آسمون و موجها و شنها خستگی از تنت می ره.

بعد هی می خوای بری ساحل پاهاتو برهنه کنی و خیسی شنها رو حس کنی و با اومدن هر موج زیر پاهات خالی بشه و یه مور مور دوست داشتنی رو حس کنی ،دامنتو بالا بگیری و بچرخی دور خودت ،بدویی و موهاتو بسپاری دست نسیم خنک.

دوست داشته باشی مثل اکثر ویلا دارهای اون شهرک جت اسکی داشته باشی و سوار بشی و رو موجها بالا و پایین بپری .خب وقتی نداری بیخیال میشی و میری والیبال ساحلی بازی می کنی و می بینی خدا چقدر بنیه بدنیت کم شده دیگه مثل اون روزا نیستی که یه توپم روی زمین نمی افتاد و دیگه پاسور خیلی خوبی نیستی و شوهرت صداش در میاد که خانم والیبالیست بجنب .

توی خیابونای اون شهرک که راه میری احساس می کنی اونجا یکی از بهترین خیابونای پاریسه و خواهرت میگه آی حرصم میگیره از دست اینا که چرا اینقدر پولدارن اونوقت ته دلتو که بیل می زنی می بینی حرصت نمی گیره. خب پولدارن دیگه تو هم اگه بودم همینجوری حالشو میبردی.

هی عکس می گیری ،تو عکسات دلقک میشی و خواهرت باز بهت گیر میده که چرا بلد نیستی ژست خوب بگیری؟ چرا عاشق عکسای هندی هستی؟

و تو باز دوست داری تو عکس کنارت درخت باشه و بغلش کنی و عین کوآلا بهش آویزون میشی و همه بهت میگن میمون از درخت بیا پایین.

بعد دو روز عین باد می گذره و ماتم میگیری خدایا چه جوری این مسیر طولانی رو رانندگی کنیم و برگردیم اما تو جاده رشت که میافتی از دیدن کوه های پر از درخت و دشت سبز و رودخانه های بزرگ هی کیف می کنی اونقدر که شروع می کنی  بلند با صدای هلن خوندن و پسر بزرگه گوشاشو می گیره و میگه مامان بسه تو رو خدا خیلی بدصدایی و پسر کوچیکه باهات می خونه و همراهت سر و دستشو تکون می ده و شوهرت میگه بخون خانم، بخون.

توی جاده برای پلیسایی که تو کمین نشستن دست نظامی بالا می بری و براشون لبخند می زنی و شوهرت میگه براشون یه رقصم بکن که تکمیل بشه و تو میگی رقصم بد نیست منتها اول اینکه رانندگی می کنم دوم اینکه اینجا جا تنگه، نمیشه .و کیف می کنی که با یه دست بالا بردن و لبخند انرِژی دادی و انرژی گرفتی.

نزدیکای شهرت که می رسی سی دی مهدی اولیایی رو می زاری و از حرفاش لذت میبری و با همه بغضهاش بغض می کنی و گاهی هم اشکت در میاد.

با صدای شوهرت از خواب بیدار میشی که میگه خانم پاشو به شهر گرد و خاکها خوش اومدی. چشماتو باز می کنی میبینی آسمون پر از گرد و غبار و خاکه و درختها  همراه آهنگ اندی چنان تند می رقصن که هر آن ممکنه کله پا بشن.

میگی نه بابا اینا که گرد و خاک نیست همه دارن به ما خوش آمد میگن. خب آسمون این شهر جور دیگه ای بلد نیست.



لنگها و سنگها

گفته بودم که اغلب چشمهای خدا رو روی دیوار سفید می بینم که مهربونه ،که درشته

خواهرم گله مند می شد که چرا حالا اون چشمها مردونه است و من می گفتم نمی دونم اینجوری میبینم دیگه .بعد ازش می پرسیدم تو چه جوری می بینیش؟ می گفت من همیشه حس می کنم خدا توی این گوش ماهی های کنار دریاست هر وقت می ریم کنار دریا می زارم دم گوشم صداشو می شنوم و من ذوق می کردم که چقدر خدا رو قشنگ حس می کنه و می بینه.

گاهی از همین خدایی که همه مون یه جوری حسش می کنیم گله دارم  مثلا، وقتی می بینم ملکه خانم که چشمهای درشتی داره و توی خانواده فقیری بزرگ شد و بعد دادنش زن یه مرد زن مرده که دو تا بچه داشت و اون بردش به یکی از شهرستانای کوچیک و بعد از چند سال شنیدم چهار تا دختر داره و بعد شوهرش تو تصادف مرد و دوباره بعد چند سال شنیدم خودش بیماری سختی گرفته و داره میمیره و همین چند ماه پیش که دیدمش روی ایوون خونه برادرش نشسته بود و با چشمای درشت و قشنگش با من حال و احوال می کرد و من به خودم گفتم چشماش چرا ثابته و به مادرم که گفتم گفت مگه نمیدونی کور شده.

یا مثلا مردی که سرطان داره و بدجور بی پوله و زن و یه بچه 6 ساله داره همسن بچه من و تازگیها دست این بچه رفته لای در خونه و دو تا از انگشتهاش قطع شده .

اونوقت اینا رو که می بینم  به خدا می گم :

خدایا چرا هر چی سنگه برای پای لنگه

امضاهای الکی پلکی

من مالک تو هستم

- کی گفته؟ من مالک ندارم

خب اگه من نیستم ،پس کیه؟

-هیچ کی، خودم.

نه نشد، پس اون امضاهایی که توی عقد نامه کردی چی بود؟

-مگه قبول کردن اونا معنیش اینی که تو میگی میشه. بعدشم من هیچ کدومشو اصلا نخوندم.

خب دیدی .پس من مالکتم.جسم و روحت برای منه.

-نخیر ،نه، من هیچ مالکی ندارم.جسممو اگه لمس می کنی برای اینه که دوستت دارم و تو رو انتخاب کردم و روحم ،هیچ کی نمیتونه مالک روح بی در و پیکر من باشه گاهی خودم هم از عهده ش بر نمیام.

هر کار می خوای بکن من مالکت هستم.


ضربان قلبش تند می شه اما به روی خودش نمیاره یه ننننننننننخخخخخخخخیر بلند میگه و سعی می کنه بخوابه





ظرفشور بودنم آرزوست

می دونید دوست دارم تو یه رستوران یا هتل کار کنم اونوقت تو آشپزخونش ظرف بشورم.اصلا ظرف شستنو  خیلی دوست دارم.ظرف بشورم و آهنگ گوش بدم .ظرف بشورم و فکر کنم، خیالبافی کنم با خودم حرف بزنم، با آدمای خیالم حرف بزنم ،باهاشون برم اونور آب .اونجا هم برای خرج و مخارج زندگیمون برم ظرف بشورم چی میشه مگه .میگن اونجاها مثلا ظرفشور باشی به چشم حقارت بهت نیگا نمی کنن.

فقط یه چیزی خیلی فکرمو مشغول کرده اینکه نکنه رستوران و هتلهاشون ماشین ظرفشویی داشته باشه.

نطق امروز دلم

ـ من دوست دارم توی توالتمون یه گلدون باشه و گیاه توی اون همیشه سبز بمونه و  یه ماه که می گذره برگهاش زرد نشه.


ـ من دوست دارم وقتی به یکی حرفی می زنم ،چیزی که می خوام رو بفهمه نه حواشی اون رو. اصلا دلم می خواد از رفتارم، از نگاهم بفهمه چمه.


ـ من خیلی خوشحالم که آدمای دور و برم دونه های دلشون پیدا نیست وگرنه از دیدن این همه سیاهی دو روزه دق مرگ می شدم.



هنوزم با هم دعوا می کنند.هنوز هم حرف همدیگه رو نمی فهمند تنها تفاوتی که کرده اینه که کتک زدن در کار نیست آخه تقریبا پیر شدن دیگه توانایی سابق رو ندارند. بچه که بود وقتی دعوا می کردند می ترسید می رفت توی یه اتاق دیگه. یه بار توی یکی از دعواهای سختشون کنار مادر نشسته بود که بابایه لیوان پرت کرد خورد  کنار سر مادر به دیوار و با صدای وحشتناکی شکست.شروع کرد به گریه کردن که بابا یه سیلی زد تو گوشش و گفت تو چرا گریه می کنی؟ چته؟

و اون صدای گریه شو خفه کرد.

بزرگتر که شد بازم دعوا می کردن اما اون از اتاق بیرون نمی اومد .همیشه می ترسید از مادرش دفاع کنه می ترسید حرفی بزنه.

الانم می ترسه همین که جر و بحثشون شروع می شه ضربان قلبش تند می شه و آرزو می کنه کاش اونجا نبود و سکوت می کنه تا آروم بشن.

اونها بدبخترین آدمهای روی  زمین هستند وقتی، بدون هیچ نقطه مشترکی  37 سال با هم زندگی کردند. شبها سرشون رو روی یک بالشت گذاشتند و شاید بدون هیچ عشقی با هم در  آمیختند.بچه دار شدند و زندگی کردند.سختی کشیدند و خوشیهای کوتاه مدت داشتند و باز دعوا کردند و باز کوتاه نیامدند.هیچ وقت حرف همدیگه رو نفهمیدند و ادامه دادند و  ادامه می دهند .