بدم می آید از شبهایی که خوابم نمی برد, بدم می آید از دست و پای چپم که مدتی است توی همین شبها با بدنم هماهنگ نیست نمیدانم چه مرگش است انگار منقبض است, انگار می خواهد سرپیچی کند . دلم می خواهد پایم را ببرم بالا و بکوبم زمین. آنوقت است که یاد بابا می افتم که خیلی از شبها این کار را می کرد و من اعصابم به هم می ریخت, می گفتم این چه مرضی است که پایش را هی به زمین می کوبد و همین فکر باعث می شود که من این کار را نکنم.

بدم می آید از فکرهایی که شبها جمله و متن می شوند و همانجا و همان شب کشته می شوند و به نوشتن نمی رسند.

بدم می آید از ماهیها که هر روز صبح تا مرا می بینند روی آب می آیند و دهان گشادشان را باز می کنند حوصله شان را ندارم چون بعد از این همه سال هنوز از من ,از همه می ترسند و  فقط  غذا می خواهند.

خوشم می آید ازبعضی لایه های ژن بابایم که هر از گاهی فوران می کند آنوقت مثلا دوست دارم فحش بدهم. قبلنها فحشهایم دورنی بود حتی توی تنهایی هم به خودم اجازه نمی دادم بلند فحش بدهم ,اما جدیدا به راننده ماشین جلویی که بد می راند فحش می دهم, به گوینده تلویزیون یا شخصیتی که زر مفت می زند فحش می دهم, به خودم که هنوز هم فکر می کنم دوستان قدیمی را باید یاد کنم, باید ازشون خبر بگیرم هرچند اونها از من خبری نگیرند هرچند توی صدایشان ذره ای از حسی که قبلنها داشته وجود نداشته باشد و با تمام وجودت  بفهمی که بابا جان اون ادمی نیست که سالها پیش توی مدرسه پشت کمدی که توی راهرو بود می نشستید, دستهای هم را می گرفتید و شعر می خواندید, دیگر آن ادمی نیست که شعر صدای پای سهراب را با همه بلندی اش کنار زمین والیبال برایش بخوانی و او دستت را بگیرد و با لذت گوش دهد .انوقت است که می فهمی دچار مرضی هستی بنام ..خلی و احتمالا همیشه دچارش خواهی ماند.

این روزها با دیدن مادرم زیاد به یاد مادربزرگم می افتم .دلم می سوزد بدجور اما چیزی نمی گویم کاری انجام نمی دهم شاید همان اشتباهی را می کنم که بچه های مادریزرگم کردند و زمانی انگشت ندامت به دهان گرفتند که مادرشان نبود.