ب مثل باران ,خ مثل خیابان مثل خاطره

امروز هوا بارانی است . هوای ابری و بارانی را حتی اگر از خانه بیرون نروم دوست دارم .کلاس زبان دارم بچه ها و شوهرم که می روند جلوی بخاری می نشینم یک ساعت و نیم وقت دارم تا شروع کلاس. می خواهم درس جلسه قبل را مرور کنم, صبحانه بخورم و آماده شوم برای رفتن.


جلو آینه می نشینم همیشه از دیدن چهره ام لذت می برم  .رژ قرمز می زنم, دوست دارم رنگ لبهایم روشن باشد. پالتو و مقنعه ام رو می پوشم و می زنم بیرون.

 یکی از بزرگترین لذتهای این دنیا راه رفتن زیر باران است. قدم زدن زیر باران خاطرات زیادی رو به یاد من می آورد که خیلی مهم نیستند اما ماندگار و دوست داشتنی هستند .مثل زمانی که با برادرم فاصله خانه تا میدان مرکزی شهر رو پیاده رفتیم. یادم نیست چه فصلی بود پاییز یا بهار. باران ریزی می بارید و ما که یک سال تفاوت سنی داریم راه رفتیم و حرف زدیم. به میدان که رسیدیم برادرم گفت بیا ما هم افغانی شویم و برویم وسط میدان روی پله های پایین مجسمه بنشینیم معمولا کسی جز برادران افغان این کار را نمی کردند و ما رفتیم و نشستیم و دیدیم چقدر لذت بخش است.

باران من را به یاد خواهرم که او هم عاشق باران است  می اندازد و به یاد روزی که زیر باران قدم می زدیم و اب بینی مان راه افتاده بود و فقط یک دستمال داشتیم و ان را اشتراکی استفاده می کردیم. مثل اغلب مواقع سر سفره که آب بینی مان راه می افتد و دستمالمان یکی است ,مثل گاهی که یکی از ما مسواک ندارد و از یک مسواک استفاده می کنیم.

باران من را به یاد شوهرم می اندازد که خیلی زیر باران راه رفتن را دوست ندارد و همیشه وقتی من اصرار می کنم می گوید تو پیاده راه بیفت و من با ماشین کنارت می رانم و من از این پیشنهاد خنده ام می گیرد . یکبار گفت احساس بدی است وقتی قطره های باران روی پوست سرت می خورد, اخر موهایش ریخته است .شاید برای همین است که زیر بران راه رفتن بدون چتر را آنگونه که من دوست دارم نمی پسندد.

این خیابان را از بچگی دوست دارم پر از درخت است ,خلوت و بی صدا ست, خانه هایش ویلایی و زیباست.گاهی من را به یاد عموی کوچکم می اندازد که یکبار با هم همینجا قدم زدیم دنبال هم دویدیم و بازی کردیم .

  همیشه فکرمی کردم اما آرزو نداشتم , چه خوب بود اگر خانه ما هم در همین خیابان بود.

حالا خانه مان نزدیک به این خیابان است ,ویلایی و بزرگ نیست مال خودمان هم نیست , خوبی اش این است که تقریبا هر روز از بین درختهای همین خیابان عبور می کنم .




نظرات 13 + ارسال نظر
همسفر دوشنبه 27 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:24 ب.ظ

عاشق بارونم. دوست دارم مثل خیلیای دیگه که دوتا دوتا، لبخند به لب در حال قدم زدن هستن، منم زیر بارون بودن رو حس کنم و لذت ببرم. ولی تنها یک چیز مرا ناراحت میکند. دستم که خالیست

ﯾﻠﺪﺍ سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:45 ب.ظ http://booos88.blogfa.com

ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺷﻬﺮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﯾﮑﻬﻮ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﻮﺷﺘﯿﺪ ﻭ ﺩﻟﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻮﺍﯾﯽ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﯿﺞ ﮐﺠﺎ ﺑﻪ ﺟﺰ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺣﺎﻝ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻣﺎ ﯾﺰﺩ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﻢ

فروغ سه‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:30 ب.ظ http://helpthemis.blogfa.com

ینی من هیچی نمیگم

شاعر زنده چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:03 ب.ظ

سلام
باران برای ما زیباس
اما برای مورچه ها...
هرچیز که هست و اتفاق می افتد خوب است
به نظرم نباید چیزی را زیاد و یا کم خواست و این نظم را به هم زد
موفق باشید

باران چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:01 ب.ظ http://www.bluerose.com

سلام
باران همزاد من است و دوست داشتنی..همین

مارال پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 02:32 ب.ظ http://www.osian00.blogfa.com

یه قطره بارون...یه درخت...یه راه.....یه موزیک....کوچیکن...اما گاهی احساسی و بهت میدن که هیچ چی تو دنیا نمیتونه بده...بزرگترین حسای دنیا که خیلی خودت و توش حس میکنی.....
قلمتون سبز...شب یلداتون مبارک یک زن جانم....

پسر باکره شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 06:33 ب.ظ

سلام
زندگی شیرینی داری رفیق
خوشحالم(گل)

احمد میرطالبی دوشنبه 4 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:09 ب.ظ

خیلی وقته وبلاگ به روز نمی کنم خیلی وقته وبلاگ نمی خونم خیلی وقته هیج کار مهمی نمی کنم
اما بارون من رو فقط یاد قدوسی غربی میندازه و هیجده سالگی که هنوز خیلی چیزها برام مهم و واقعی بود چیزهایی که الان با نبودنشون کنار اومدم

مارال سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:03 ب.ظ

یک زن جان یادم نیست اولین پستی که ازتون خوندم چی بود....اینجا رو خیلی دوست دارم...و راستش یکی از مسایلی که همیشه وقتی می اومدم اینجا به ذهنم می اومد این بود که چرا نمیشه نظر خصوصی گذاشت :)خیلی چیزا ازتون یاد گرفتم....

آخرین پستم و گذاشتم...
امیدوارم همیشه آرامش داشته باشین دوستم...

پسر باکره یکشنبه 17 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:05 ب.ظ

فکر کن در دست تقدیری ناگزیر از ماندن و دیدن
رنج شطرنجی که یک سرباز مات خواهد کرد شاهت را!!!

مارال یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:43 ب.ظ

اوا.....یه پست دیگم اینجا بود که.....

چه قدر آهنگ وبتون شبیه شماست....شروع کردم به خوندن آرشیوتون....
موفق و پاینده باشین یک زن جانم....

سعید سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ب.ظ

آرزو میکنم اینقدر که حالا به زندگی خوشبین و خوشنگر هستی ، همیشه باشی

;karimi یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ب.ظ http://fanusekavir.ir

سلام شاعر و هنرمند عزیز "پایگاه ادبی" فانوس کویر" آغاز به کار نمود
این پایگاه با هدف معرفی شاعران استان یزد حاوی آخرین اخبار و اشعار شاعران استان منتظر حضور سبز شما دوست عزیز است
با عضویت در خانه شاعران استان یزد به ما بپیوندید و ما را از اخرین اشعار و مقالات . نقد های ارزنده ه اتان بی نصیب نگذارید
خوشحال میشیم با ارسال اشعار و اخبارمارا در بروز رسانی سایت همراهی کنید
با تشکر کریمی ده آبادی
www.fanusekavir.ir
info@fanusekavir.ir

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد