بیدلی در همه احوال خدا با او بود...

نشسته ایم کنار هم و من دنبال کلماتی هستم تا سد خویشتن داریش در حرف نزدن را سوراخ کنم.

می دانم رضایت چندانی از حال زندگیش ندارد.می دانم حسرت می خورد.

حس کردن و دیدن حسرتهای عزیزانم برایم سخت است مثلا حسرت یک عمر مادرم برای داشتن مرد زندگی همراه و به قول خودش با ایمان.

حسرت بابایم برای داشتن زنی که لوسی و لوندی کند قربان صدقه اش برود و شده به دروغ تمجیدش کند.

نگاهم به کفش کوهی که کنار کوله اش گذاشته می افتد می گویم می خواهی بروی کوه

جوابش آهی است که کلمه کووووووووووووووه را به دنبالش می کشد.

به طرفش می چرخم, می گویم خب عیبی ندارد آدم که نمی تواند همیشه کارهایی را که دوست دارد را بکند یک مدت هم از چیزهای دیگر زندگی لذت ببر مثلا از اینکه زنت باردار است و چند وقت دیگر بچه دار می شوید, از سخت کار کردن در غربت لذت ببر. (شب که به این جمله قصارم فکر می کردم می دیدم رسما ریده ام با دلداری دادنم)

یک جور خاصی نگاهم می کند انگار می گوید چقدر خوبی, چقدر مهربانی ,چقدر دوستت دارم .

نگاهم را برمی دارم چون می دانم اینطورها هم که نگاه خاصش می گوید نیست و شرمم می شود.

می گویم می دانی من اگر بخواهم از حسرتهایم بگویم یک طومار می شود مثلا همیشه آرزو دارم بدن قوی و عضله ای داشته باشم نمی خواهم ماهیچه ها یم زنانه باشد. دوست دارم قدرتی شنا کنم. باور می کنی وقتی مسابقات ورزشی زنان را می بینم اشکم در می آید. خب نشده تا الان ,اما وقت دارم هنوز .یک روز من هم قدرتی شنا می کنم.

می گویم با زنت خوب هستید می گوید آره فقط گاهی سگ می شود .

می گویم خب تو هم گاهی سگ می شوی, به پای هم در.

می خندد و ناگهان می ایستد و می گوید امروز یادم رفت بهش زنگ بزنم, نگران می شود.


می دانید اینها را گفتم اما حرفهای من نبود, دلم می خواست بگویم مبارزه کن برای اینکه باز هم به کوه بروی, برای اینکه باشگاه بروی برای اینکه آدمی نشوی که دیگران از تو می خواهند ,  iخر اینها که خواسته های بدی نیست به کسی هم آسیب نمی زند.

به یاد بار هستی میلان کوندرا افتادم .تومای بیچاره و ترزایی که دوستش نداشتم .



پی نوشت:عنوان یادداشتمان بی ربط است بیتی است که همینجوری دوستش داریم.





نظرات 7 + ارسال نظر
ﯾﻠﺪﺍ پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:56 ب.ظ http://booos88.blogfa.com

ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻪ ﺩﯾﮕﻪ
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻢ ؟... ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﺠﺎﺱ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺷﺒﺎﻫﺘﯽ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﻤﯽ‌ﺑﯿﻨﯽ

پسر باکره پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 07:07 ب.ظ

حسرت ها خیلی بدن!ادم رو میخ کوب میکنن روی دردهای زود گذر!
پنج شنبه ی هفته ی پیش بود!من و "میم" و دوست میم در کافه ای داشتیم در باره این که چجوری پول جور کنیم حرف میزدیم! بعد میم گفت فاطمه خبیری! خندیدم! چند وقت پیش ادرس وبمو دادم بهش و اونم همه دوستام رو خوند!یک زن رو دوست داره.زیااااد!یادش بخیر!روز خوبی بود با یاد شما خوب تر شد!
عزیزی خواهر!

;karimi پنج‌شنبه 28 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ب.ظ http://fanusekavir.ir

دوست هنرمند و شاعر همشهری سلام
سایت فانوس کویر با هدف معرفی شاعران استان آغاز به کار کرد. خوشحال میشویم ما را در این امر همراهی کنید .
گزیده ای از اشعارزیبایتان به همراه یک قطعه عکس و بیوگرافی کامل برایمان ارسال کنید . فانوس کویر را به دوستان معرفی کنین .
جهت عضویت و قبول نویسندگی سایت خبر دهید
با تشکر

فروغ جمعه 29 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:45 ق.ظ http://helpthemis.blogfa.com

همه مون خودمون رو فراموش می کنیم،زندگی رو فراموش می کنیم بعد یک روز می فهمیم که این فراموشی چقدر سنگین است چقـــــــدر سنگین
کاش او هم زود می فهمید

ز.میم سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:05 ب.ظ http://ze-mim.persianblog.ir

بانویش گاهی بد اخلاق میشود، مثل ... . و او هم.
ولی باز نگرانش میشود.باید تماس بگیرد، بشنود صدای بانویش را. آرام شوند... و این یعنی زندگی.

اسماعیل شریف ن‍ژاد دوشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:10 ب.ظ

عالی عالی

مارال شنبه 14 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 03:57 ب.ظ

یک زن جانم دیگه نمینویسین؟

دلم براتون تنگ شده....همچنین برای نفس عمیقی که بعد خوندن نوشته هاتون میکشم . لبخندی که میزنم....

بنویسین بانو......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد