محض یادآوری

ای دل دیگه بال و پر نداری

داری پیر میشی و خبر نداری

...

از دهان باد افتادن

با برگ های پاییز

و خش خش رنگ  های خسته در تن

عبور پاییز از وسط سی سالگی

و ناگهان

 تکه تکه از شانه های اتفاق افتادن....

از قضا نامم مریم بود

با شباهتی عجیب به لبخند کودکان جزامی

و ترانه های زیادی در چشم

در دهان

که هر کدامشان را از مورچه ای کارگر

در زیر دانه ای سنگین یاد گرفتم

همه مشغول زندگی بودند

هیچ کس آواز هایم را نشنید

 در یک روز شدید

زیر باران عاقل شدم

با تصمیمی که صدایم را بخشید به دستفروشی چروک

که جوان تر جار بزند: هندوانه

حالا فرصت دارم فکر کنم

راستی!

مورچه های کارگر را کار خواهد کشت

یا مرگ؟


شاعر این شعر زیبا مریم(زنی شبیه درخت ) هست که می تونید برای خوندن شعراش به این آدرس برید:

http://zanesharghy.persianblog.ir






...

حراج کردم همه رازهایم را یکجا

دلقک شدم با دماغ پینو کیو و بوته گونی به جای موهایم

آری...گلم !دلم !حرمت نگه دار

کاین اشکها خون بهای عمر رفته من است

سرگذشت کسی که هیچ کس نبود

و همیشه گریه می کرد

بی مجال اندیشه به بغضهایش

تا کی مرا گریه کند؟

  تا کی؟

و به کدام مرام بمیرد

آری... گلم! دلم!

ورق بزن مرا

و به آفتاب فردا بیاندیش که برای تو طلوع می کند.

با عطر سلام و عطر آویشن


«حسین پناهی»

سگ و شیشه عطر

سگ قشنگ من ،سگ خوب من، حیوانک عزیز من بفرمایید جلو این عطر عالی را که از دکان بهترین عطر فروش شهر خریداری شده استشمام کنید. سگ در حالی که دم خود را می جنباند حرکتی که در عالم این موجودات بینوا مترادف خنده و لبخند ماست به جلو می آید و کنجکاوانه پوزه ی خود را بر دهانه شیشه عطر می گذارد سپس وحشت زده خود را به عقب می کشد و به علامت سرزنش به روی من عو عو می کند .

آه سگ بدبخت اگر مشتی نجاست به شما تقدیم کرده بودم آن را با لذت می بوییدی و شاید هم می بلعیدی بنابراین ای مونس ناسزاوار زندگی غم آلود من شما به عامه مردم شبیه هستید که نباید به آنان عطرهای لطیف عرضه کرد زیرا که برآشفته شان می کند. آنچه به انان باید داد زباله هایی است که با دقت انتخاب شده باشد .


«شارل بودلر»

شب های ملال آور پاییز است

هنگام غزل های غم انگیز است

گویی همه غم های جهان امشب

در زاری این بارش یکریز است

ای مرغ سحر ناله به دل بشکن

هنگامه ی آواز شباویز است

دورست از این باغ خزان خورده

آن باد فرح بخش که گلبیز است

ساقی سبک آن رطل گران پیش آر

کاین عمر گران مایه سبک خیز است

خاکستر خاموش مبین مارا

باز آ که هنوز آتش ما تیز است

این دست که در گردن ما کردند

هش دار که با دشنه ی خون ریز است

برخیز و بزن بر دف رسوایی

فسقی که در این پرده ی پرهیز است

سهل است که با سایه نیامیزند

مائیم و همین غم که خوش آمیز است.


«هوشنگ ابتهاج»


گوشواره های مروارید



روزی هزار بار با تو برخورد می کنم

و هربار اسمم را کجا شنیده ای ؟

و چقدر چهره ام برای تو آشناست !

 

تقصیر چشم های تو نیست

که در نقطه های کور خانه زندگی می کنم

و تکرار می شوم هر روز

شبیه عطر بهار نارنج روی میز صبحانه

شبیه خطوط قهوه ای چای

ته فنجان ها

و شبیه زنی در آینه

که ابروهایش را بر می دارد و

فکر می کند دنیا

در چشم های تو تغییر خواهد کرد

 

نقصیر چشم های تو نیست

می دانم

این خانه تاریک تر از آنست

که چهره ام را به خاطر بسپاری

و ببینی چگونه بوی مرگ از انگشت هایم چکه می کند

هربار که نمی پرسی شعر تازه چه دارم

 

حق با تست

پوشیدن پیراهن حریر

و آویختن گوشواره های مروارید

حس شاعرانه نمی خواهد

و می شود آنقدر به نقطه های کور زندگی عادت کرد

که با عصای سپید کنار هم راه برویم

و با خطوط بریل

با هم حرف بزنیم


«لیلا کردبچه»


 

...قبول دارم که مثل همین مهره ها،این یکی، یکدفعه دیدم وارد بازی شده ام و قبل از اینکه بتوانم تصمیمی بگیرم درست مثل همین فیل سفید کنارم گذاشتند، انداختندم توی این قوطی...

به قوطی مهره ها اشاره کرد،به فیل سفید که انداخته بودمش توی قوطی.


«کتاب کریستین و کید از هوشنگ گلشیری»

... 

اصلا مهم نیست  

تو چند ساله باشی 

من همسن و سال تو هستم 

مهم نیست  

خانه ات کجا باشد 

برای یافتنت کافی است 

چشمهایم را ببندم 

خلاصه بگویم 

حالا هر قفلی می خواهد 

به درگاه خانه ات باشد 

عشق پیچکی است  

که دیوار نمی شناسد.

 

«گروس عبد الملکیان»

ترس نبود، زیبایی نبود و خوبی هم شاید 

اگر عشق نبود 

به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟ 

کدامین لحظه نایاب را اندیشه می کردیم؟ 

و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ 

آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم... 

اگر عشق نبود 

اگر کینه نبود 

قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند 

اگر خداوند 

یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد 

من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز 

هرگز ندیدن مرا 

آن گاه نمی دانم 

به راستی خداوند کدام یک را می پذیرفت.  

پی نوشت: 

این شعرو یه جایی خوندم ولی نه شاعرشو می شناسم و نه کسی که نوشته. دیدم قشنگه اینجا نوشتم.

من از زخم زبان خوشم نمی آید. 

هر زخمی خوب می شود ولی زخم زبان همیشه تازه است. 

 

«بازی آخر بانو »نوشته بلقیس سلیمانی