قدم کوتاه است

و پدر قد کوتاهم می گوید

تب کرده ای

نردبانی از موی سپید مادرم

                               چشمهای خواهرم

                                                 و خانه ام خواهم ساخت

انگار

آسمان همه جا یکرنگ نیست

آنسو دیوارها کوتاهترند

و چشمها سرمه نمی ریزند

بچه ها یاد می گیرند

                        سرخی لبها عامل فساد نیست

                        و با دختر بچه ها هم می شود بازی کرد

آواز می خوانیم و می رقصیم

بی آنکه فکر کنیم حیثتمان لکه دار می شود.

شبها سرم را روی کوله خالی خواهم گذاشت

و زل خواهم زد به کفشهای گلی جفت شده ام.

می دانید

بعضی از تبها بدن را تا آخر عمر ایمن می کنند

به آنسو خواهم پرید

اگر پله های آخر به یاریم بشتابند.

کودکانی

با سرهای بایر و

صورتهایی که آفتاب با بی رحمی لیسیده بود

نشستند ،راه رفتند و گریستند

در چشمهایم

و گوشهایم اجاره داده شد برای ابد 

درد سه حرفی 

گاهی واژه ی بزرگیست.

همه رنگها خاکستری شفاف است

شیشه ی عینک

نمونه تکامل نیافته اجداد گذشته ،شکست

خطوط زرد پلکهایش را به هم می دوزد

و می داند

احتمال گرگ بودن سگها

مثل احتمالٍ...



به خانه می روم

زخم گناهانم را

با ملحفه ای پر از بوی شب ادراری

می بندم

و رو به ماه آنقدر زوزه می کشم

تا دکمه های آسمان بیفتد.

جلو پنکه یک دست آبی مادرم چمباتمه زده

 آرزو می کنم

اژدهای سرخ پشت کوهها قتل عام شود.

با چشمهای باز چشم بسته به سوی تو می آیم

در را که می بندم

خیابان و کلاغ ها آوار می شوند

پاهایم را روی زمین می گذارم

تا سرم به آرامش تکیه دهد

قد می کشم و لبهایم از سیب گلویت سرخ می شود

هر بار نگفته هایم

بدنامی بی دلیل گیاهان هرز

شرمساری چینهای بزک کرده

و اندوه سنگی که قدم زدن در مخیله اش می پروراند

قربانی لذت سیب و بوسه می شود.

لعنت به پشتم که همیشه با چشمهای مست و نیمه باز بر من می تازد

به زبان آینده نگر،دستهای کوتاه

و شعور که دوری می کند.



نقاشی انگشتانت بر گندمزارم را خالکوبی خواهم کرد

فصل درو

تو کشت خواهی کرد.

همیشه درنزده وارد می شود 

با بوی سیگار،تن و درد نوازش دستهای زمخت 

مادر در ان حوالی نبود 

و اشاره به سمت سکوت بود 

وقتی از پله های ترس بالا می رفت  

                              تا او به بام رضایت برسد. 

 

هر صبح گلبرگهایش را سرخاب می زند 

با چشمهای درخشان از شبنم عقده  

                                         به ساقه ی دم دستش می پیچد

و فکر می کند باید ریشه هایش را جمع کند. 

 

 

 

 کسی وارد می شود 

عطر کنت،مارلبرو یا نمی داند چی اش را دوست دارد 

دستهایش لطیف است.

کودکیم پاسخی بود به چشمکهای خدا 

میان شاخه های توت، 

جوی آب 

و سنگهای هفت سنگ. 

تو را به خاطر نیاوردم 

وقتی خدا با دستی که عشق می پراکند  

                                       دستم را فشرد 

تنها وقتی به پشتم زد و  

                           سریدم به دایره ی 

بوسه و آغوش 

کودک و مرگ 

تکرارت را شمردم. 

دیروز  

ششم تیر ماه  

به تو دهن کجی کردم 

و خندیدم به شناسنامه سی چند ساله ام.  

 پی نوشت:این شعر هدیه تولد خودم به خودمه

می دانم 

طول و عرض زندگیم درون قابت جا نمی شود 

انتهای این کوچه ساحلی ست،  

با سنگهای سیاه و سر  

و افقی که سر می شکند. 

آه  

که این سنگ به خون جگر هم لعل نمی شود. 

حالا دستهایت را روی میز بگذار 

بوی تنت را درون لیوان دم دستت بریز 

بگو 

طلبیده مراد است. 

نگاهم کن 

پشت به تابلوی شنا ممنوع 

می لغزم .

 

 

اینجا کنار قلبم سطلی خاک آماده است 

هنگام رفتن بر سرش می ریزم.

برای مادرم

قد کشید در خانه ای به وسعت تاریکی 

هر روز زیبایی باغچه را در گلهای قالی ترسیم کرد

پدر روسری ذهن را محکم می کرد و می خندید

 به پروانه های مصلوب

مادر گریه می کرد به نگاه پروانه ها و 

گوشواره های سنگینی که دوستشان نداشت.

ماه شب چهارده بود 

که مادر با گوشهای آویزان 

کل کشان

کوک زد 

دو تن پوش سپیدش را بهم.

او هم در تنور مردانگی زن شد.


پی نوشت:قرار بود شعرهای نقد نشده ام را منتشر نکنم .اما فردا روز مادره و من این شعر را برای مادرم سرودم.ببخشید اگه مثل بقیه سروده هام پر ار ایراده.


روزی خواهد رسید

 امروز  

با دشنه های قضاوت به پهلوهایم می کوبی 

هی ام می کنی و لگام می کشی.  

 با هر قدم سم می زنم تکه های غرورم را 

 سر به زیر پیش می روم تا  

نبیند دنیا 

چشمهایم را .

ایوب می شوم  

برای روزی که  

شاخه های وجودم سترگ شوند 

آنگاه  

احساسهای دفن شده ام قیام می کنند  

زهر لحظه هایت شده  

در گوشت فریاد بودن سر می دهم

 روی دیوار سالهای پیش رویم 

 بلند می نویسم 

در انتقام لذتی ست قندواره  

که تنها من می دانم.

«سلام 

  من آمدم» 

دزدیدی نگاه و کلامت را   

و من با هر پرش زمان

 آرزو کردم که ای کاش 

قطره ای شوم و بچکم بر خاکی تشنه 

یا سنگ پشتی که تا ابد به خواب زمستانی فرو رود 

آه که

 ای کاشها هرگز سبز نمی شوند 

و من تمام مدت زیر سنگینی نگاه تو و ثانیه ها دست و پا زدم 

چمباتمه زده بود نگاهم روی کفشهایت 

وقتی گفتم  

خداحافظ