گذشته ی بی مقصد

گدشته را  

مثل یک درخت سر راهی 

پشت سرگذاشته ای 

اما گذشته خیال ندارد 

پشت سر بگذارد تو را 

سوال این است 

شکار از پا در آمده ی فردا 

یا پرنده ی به تور افتاده ی دیروز  

ظاهرن فرقی نمی کند 

تو اما نیش هایی را  

که این جاده ی مارپیچ  

به پر و پایت می زند 

ترجیح می دهی به نوازشهای مقصد 

                به شرطی که گذشته 

سپر به سپر      و خیابان به خیابان 

                  در تعقیبت نباشد 

کبک ها  

سر در سکوت برف پنهان می کنند 

تو در همهمه ی ترافیک 

نشانی ات را اما 

ملک الموت هم که نداند 

گذشته خوب می داند 

آدرس مشترکی اگر نداشتید 

دل به دریا می زدی 

و با یک دنده عقب پر گاز 

دنده هایش را لت و پار 

«عباس صفاری»

من اعتراض دارم

خیلی مواقع دلم خواسته از زن بودن خودم کلا انصراف بدم و این حس زمانی بهم دست میده که شرایط دین و مذهب و اجتماع و خانواده با روحیه سرکشم سازگار نبوده .

امشبم باز انصراف خودم رو اعلام کردم. (کو گوش شنوا ) و این وقتی بود که برادرم گفت :میای برای فردا بریم تهران و من که موقعیت و شرایط خودم رو طبق معمول فراموش کرده بودم ،گفتم بله که میام .کی بریم ؟

گفت :همین الان حرکت می کنیم تا فردا صبح اونجا باشیم. 

داشتم به اسباب سفر می اندیشیدم که یه هوو شرایطم مثل آواری خراب شد روی سرم .

گفتم خب من خیلی دوست دارم اما بچه ها رو چکار کنم .اما .... 

و برادرم گفت آره با تو نمیشه .اومدو برنگشتی ،اونوقت بچه هات می مونن رو دست بقیه. 

اونوقت من مثل همیشه که زیاد فکر می کنم ،فکر کردم که خیلی ها مثل من هستند و برای همینه که نارضایتی خودشون رو دم نمیزنن.

اومدو برنگشتم 

اومدو منو از کار بیکار کردن 

اومدو خانوادمو درگیر کردن 

اومدو........ 

خلاصه من نرفتم و همه فریادهای اعتراضم  گلوله شده توی گلوم مثل خیلی های دیگه.

با عشق زندگی

سالهای جبر و هندسه 

هزار معنای یک سلام شاید بی معنا 

سبک سر 

سبک بال 

بی حصر عاشقی 

ولنتاین،سپندار مذگان،روز عشق... 

قشنگی واژه ها،مزه خرمالو،دیده های پاییزی،خستگی پاها 

احساس گمشده میان روز مرگی 

با جبر زندگی

پیله

کرم کوچکی را می شناسم که سالهاست ، 

آرزوی پروانه شدن را تنیده است 

بیچاره نمی داند 

کرم ابریشم نیست.

ازدواج من و پسرم

شبها موقع خواب، سر من و پسر کوچکم روی یک بالشت است و حرف من و پدرش که باباجان ،تخت دو نفره مان را کردی سه نفره هیچ، حداقل سرت را روی بالشت کوچک خودت بگذار فاید ه ای ندارد .

 دیشب که سرمان روی بالشت مشترکمان بود طبق معمول هرشب بعد از پرسیدن چیزهایی که به قول خودش نمی داند و می خواهد دلیلش را بداند مثل اینکه : 

چرا همه حیوانات دم دارند ؟چرا دم بعضی شان کوتاه و بعضی بزرگ است ؟

تک تک وسایل داخل اتاق از چه ساخته شده اند ؟

چرا من نمیتوانم بروم بالای آسمان بعد به خدا سلام کنم و او هم جواب بدهد بگوید سلام پسرم .

داشتم می گفتم بعد از پرسیدن این سوالها و چند تای دیگری که یادم نیست گفت ،مامان می آیی من و تو با هم ازدواج کنیم ؟

گفتم تو می دانی ازدواج یعنی چه ؟

گفت نه نمی دانم اما می خواهم تو زن من باشی و من شوهر تو بعد من لباس مهد کودکم را می پوشم و تو لباس عروسی و با هم می رویم عروسی،عروسی می کنیم.

شب هم باید برویم، روز که عروسی نمی گیرند.

تفاوت مادرها و پدرها

پسرم داره تو جا به جا کردن وسایل خونه به من کمک می کنه.چند تا از وسایل را باهم برداشته و داره از پله ها پایین میبره .

من بهش می گم عزیزم یکی یکی ببر، کمر درد میگیری .

پدرش بهش میگه :بابا جان اگه یکی یکی ببری هم به دیوارای خونه آسیب نمیزنی و هم وسایل از دستت نمیوفته و نمی شکنه.

انسانیت گم شده

دیروز تو وبلاگ «یادداشتهای یک دختر ترشیده» پستی خوندم تحت عنوان«انسانم آرزوست» خوندن اون مطلب خاطره ای را برایم تداعی کرد که می نویسم: 

چند سال پیش برادرم به خاطر تصادفی که کرده بود در بیمارستان بستری بود.ریه هاش به شدت آسیب دیده بود و ضربه مغزی هم شده بود.من و مادرم شیفتی می رفتیم بیمارستان تا ازش پرستاری کنیم.یه روز تحت تاثیر حال بدی که داشت و به خاطر ضربه مغزی خیلی موقعیت خودش رو درک نمیکرد می خواست از رو تخت بلند بشه و بره بیرون.چون شنت ریه داشت و اون لوله نمی بایست از ریه هاش خارج بشه ،من باید همزمان هم لوله داخل ریه رو نگه می داشتم و هم برادرم رو تا از جاش بلند نشه.تو اون اتاق پسر دیگه ای هم بستری بود و مادر اون پسر اون روز پیشش بود.من که از پس قدرت بدنی برادرم  و نگه داشتن اون لوله برنمیومدم فریاد زدم خانوم بیاید به من کمک کنید، چند بار ازش خواستم  و وقتی برگشتم تا ببینم چرا نمیاد دیدم سرجاش ایستاده و نگاهم می کنه .گفتم چرا نمیای؟ 

گفت اخه نامحرمه ،من نمیتونم بهش دست بزنم .

من اونروز از عهده برادرم براومدم.اما هنوز حرف اون زن رو نمیتونم هضم کنم و یه جور احساس انزجار از این جور افراد دارم. 

اینو نوشتم تا بگم درست گفتی آنی عزیز در جامعه ما درصد زیادی از آدمها وجود دارند که برای اثبات عقایدشان انسانیت را زیر سوال می برند.

ذهن من

ذهن من چون تاب است 

می نشینند بر آن  

کودک دیروزم،من امروزم،کودکانم فردا 

کودک دیروزم بی پرواست. می فشارد پایش تا برود بالاتر 

کودکانم فردا ،گیسوان داده به باد شاد و سرمستند. 

من امروز نشسته در میان 

نگران ،

که مبادا طناب این تاب پاره شود.

بی پروایی

وقتی به دوران بچگی خودم فکر میکنم می بینم از خیلی نظرها خوشبخت تر از بچه های الان و آزادتر از بقیه هم سن و سالای دختر دور و برم بودم. 

آزادتر از دخترای همسایه بودم چون پدرم منو تشویق به کارای پسرونه می کرد و من به لحاظ هیکل لاغری که داشتم فرزتر از برادرم و خیلی از پسرای دیگه بودم. 

یادمه پدرم من و برادرم رو برای آبتنی می برد جایی نزدیک خونمون که پر بود از باغ و درخت به خصوص درخت توت و شاه چراغ نام داشت .باغها با دیوارهای گلی و کوچه های باریک از هم جدا می شدند  و کنار هر کوچه جوی آبی بود که انشعاب داشت به هر باغ یا از وسط باغ رد می شد.(الان دیگه چیزی از اون باغها و درختها نمونده)  

اکثر مواقع توی جوی ها آب چاه برای آبیاری باغها جریان داشت و ما معمولا به جاهایی می رفتیم که جوی عمیق تر و پهن تر بود . 

پدرم حین آبتنی و بازی ما رو تشویق می کرد تا همراه با جریان آب از توی نو (لوله های سیمانی به قطر ۴۰ سانتی متر که در مسیر جوی برای عبور و مرورقرار می دادند )رد بشیم .برای من این بزرگترین سرگرمی حین آبتنی بود و با تشویق پدرم از اون لوله ۵ تا ۶ متری رد می شدم و این کارو بارها و بارها تکرار می کردم و لذت می بردم .نمیدونم اون زمان پدرم نمی ترسید و فکر نمی کرد شاید من به هر دلیلی تو مسیر گیر کنم و خفه بشم ؟

هر چه بود اون خودش بی پروا بود و به منم جسارت و بی پروایی رو یاد داد .

خیالات دور ریختنی نیستند

یه هفته ای هست که چیزی ننوشتم، دوست داشتم بنویسم، اما افکارم به کلمات متصل نمی شدتا اینکه امروز فیلم« شب های روشن» رو دیدم .برای من فیلم قشنگ و تاثیر گذاری بود.یه جایی از فیلم استاد میگه« باید خیالاتم رو دور بریزم تا جا برای واقعیتهای زندگیم باز بشه». 

راستش از ظهر به این جمله فکر میکنم و به این که یه ادم یا ادمی مثل من چطور میتونه خیالاتش رو دور بریزه. اونم خیالاتی که جزئی از زندگی و وجودت هستن.من  با اونها شاد و غمگین میشم و دوست دارم در کنار واقعیتهای زندگیم باهاشون زندگی کنم.دوست ندارم دورشون بریزم.