-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 30 مهرماه سال 1392 14:24
ممکن است دو سال با سرعت برق بگذرد و اگر بخواهی صادق باشی با خودت باید اعتراف کنی برای هدفت زحمت زیادی هم نکشیدی، اما وقتی ناگهان ابری به شکل بولدوزر در آسمان پدیدار می شود و قطره های بولدوزری بزرگش را می فرستد و تمام جاده های خیالی و واقعی که درست کرده ای را خراب می کند و اصلا هم فکر نمی کند که ادمی قسمتی دارد به نام...
-
رشته ای برگردنم افکنده دوست می کشد هر جا که خاطرخواه اوست
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 00:35
سلام خدای مهربان، امیدوارم حالتان خوب باشد و از اینکه حال ما گرفته است شما غمگین نباشید چشمهایتان اشک آلود نباشد و مثل همیشه لبخند روی لبهایتان باشد.از وضعیت خودمان هم نمی گوییم و گله ای نمی کنیم تا مبادا خدای ناکرده حمل بر ناشکری شما شود آخر مادرمان همیشه به ما یاد داده است که شکر گزار باشیم .پس سوال نمیکنیم گله و...
-
دلم کپک زده است
دوشنبه 7 مردادماه سال 1392 13:58
این تابستان با گرمای گشنده اش اجازه خوابیدن روی تخت بزرگ و پنهی که دوستش دارد را نمی دهد اصلا شاید برای همین است که تا نزدیکیهای صبح به خواب نمی رود .بالشتش را برمی دارد و می گذارد روی قالیچه ی نازکی که پایین تخت پهن است و روی آن دراز می کشد. می چرخد به پهلو و طوری می خوابد که نیمی از سینه و شکمش خنکای زمین زیر قالیچه...
-
دیواری با آجرهای زرد
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1392 23:23
روی ایوان زندگی من دیواری هست که بلندی اش تاسینه ام می رسد و به آسانی آنسویش را دید می زنم. فکر می کنم همه آدمها این دیوار را دارند و تفاوتشان در این زمینه به اندازه دیوار است .خیلی ها ارتفاعش را زیاد کرده اند تا نتوانند آنطرفش را ببینند و مال بعضی ها انقدر کوتاه است که هر وقت بخواهند قدمی برداشته و آنسو می روند و...
-
پر شدنم آرزوست
یکشنبه 20 اسفندماه سال 1391 12:34
اینروزها حس می کنم یک حوض هستم.خواستم بگویم آبگیر دیدم خیلی زیاد است برایم. یک حوض مثل همانی که توی چند عکس از آلبوم قدیمی مادرم اینها دیده ام, همان که پدر و عمویم لبه اش نشسته اند. هر دو کت چرم قهوه ای با شلوار دم پا گشاد پوشیده اند و موهای پرپشتشان را یک وری شانه کرده به طوری که نیمی از پیشانی شان را پوشانده است و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 اسفندماه سال 1391 11:08
فاطمه خانم زنی متاهل است.دیروز پسر و شوهرش به او گفتند می خواهند از این به بعد به او بگویند فایده خانم . پسرش گفت: مامان وجودش پر از فایده است مثلا غذاهای خوشمزه برایمان درست می کند خانه را مرتب می کند مرا بوس می کند و مهربان است و شوهرش گفت بله همه اینها به کنار فایده های اساسی دیگری دارد که جلو بچه نمی شود گفت .و با...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 12:48
قبل ترها شلوغی پایتخت به من حس زندگی می داد, مثل وقتی که با سمانه رفتیم نمایشگاه کتاب سه چهار سال پیش. تهران رفتن من و سمانه طنز بزرگی است که هر بار با یاد اوریش نیشمان تا بناگوش باز می شود. اینکه هیچ کتاب یا نشر خاصی مد نظرت نباشد و بروی که صرفا نمایشگاه را دیده باشی بعد مشتاقانه از صبح تا عصر دور بزنی و دستهایت را...
-
بیدلی در همه احوال خدا با او بود...
پنجشنبه 28 دیماه سال 1391 11:05
نشسته ایم کنار هم و من دنبال کلماتی هستم تا سد خویشتن داریش در حرف نزدن را سوراخ کنم. می دانم رضایت چندانی از حال زندگیش ندارد.می دانم حسرت می خورد. حس کردن و دیدن حسرتهای عزیزانم برایم سخت است مثلا حسرت یک عمر مادرم برای داشتن مرد زندگی همراه و به قول خودش با ایمان. حسرت بابایم برای داشتن زنی که لوسی و لوندی کند...
-
ب مثل باران ,خ مثل خیابان مثل خاطره
دوشنبه 27 آذرماه سال 1391 21:30
امروز هوا بارانی است . هوای ابری و بارانی را حتی اگر از خانه بیرون نروم دوست دارم .کلاس زبان دارم بچه ها و شوهرم که می روند جلوی بخاری می نشینم یک ساعت و نیم وقت دارم تا شروع کلاس. می خواهم درس جلسه قبل را مرور کنم, صبحانه بخورم و آماده شوم برای رفتن. جلو آینه می نشینم همیشه از دیدن چهره ام لذت می برم .رژ قرمز می زنم,...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 12:14
آقا ,موبایلی می خواهم که لمسی نباشد, نوکیا باشد, بعد خیلی هم جان سخت باشد. مرد نگاه می کند با چشمهای کمی گرد و لبهایی که پوزخند می زنند . می گوید خب خانم یکی از همین نوکیاهای قدیمی را بردارید .به ردیفی که اشاره می کند نگاه می کنم توی دلم می گویم این ها را دوست ندارم. می گویم برای من چه پیشنهاد می کنید. می گوید خانم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 آبانماه سال 1391 13:15
بدم می آید از شبهایی که خوابم نمی برد, بدم می آید از دست و پای چپم که مدتی است توی همین شبها با بدنم هماهنگ نیست نمیدانم چه مرگش است انگار منقبض است, انگار می خواهد سرپیچی کند . دلم می خواهد پایم را ببرم بالا و بکوبم زمین. آنوقت است که یاد بابا می افتم که خیلی از شبها این کار را می کرد و من اعصابم به هم می ریخت, می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 27 مهرماه سال 1391 09:33
مدت مدیدی است که چیز دیگری از زندگی نمی خواهم نه اینکه فکر کنید همه چیز راه به راه است. نه ،دائما از ترس آینده و اوضاع مملکت و گرانی و همه چیزهای دیگری که ما و اغلب آدمها درگیرش هستیم، دلم هری می ریزد. اما وقتی مسیحایم دستش را می برد زیر موهایم و بعد با حرکتی ملایم پرتابشان می کند بالا و می گوید عزیزم تو قشنگترین و...
-
وطنم،بشنو سوز سخنم که هم آواز تو منم
پنجشنبه 20 مهرماه سال 1391 12:11
اینجااستانبوله شب یکشنبه است و من توی طبقه ششم یه هتل سه ستاره که تمیزیشو خیلی دوست دارم روی تخت کنار پنجره خوابیدم .صدای خنده و گاهی آواز و جرینگ و جرینگ گیلاس آدمای پایین حس خوبی بهم میده .سعی می کنم با صدای خر و پف بابام کنار بیام و خیلی تکون نخورم یا از جام پا شم تا مادرم که خوابش سبکه بیدار نشه.اینجا استانبوله و...
-
سخت ترین کار دنیا
شنبه 8 مهرماه سال 1391 22:55
مامان بودن کار سختیه وقتی که باید برای رسیدگی و تر و خشک کردن بچه هات وقت بزاری ،وقتی که توی مسائل تربیتیشون می مونی. مامان بودن کار گریه داریه وقتی که ساعت 11 شب میشه و داری میمیری برای یک ساعت سکوت و آرامش که فیلم ببینی، که ساز بزنی، که کتاب بخونی، خیر سرت یه چیز بنویسی تو این صفحه که دوستش داری و مجبور نشی شبا هی...
-
حال بیچاره
دوشنبه 3 مهرماه سال 1391 12:16
دیشب بابام می گفت : ما آدمها دنیامون شبیه توالته یه پامونو می ذاریم رو گذشته ،یه پامونو رو آینده و می شاشیم تو حالمون(ببخشید دیگه نقل قول مستقیم بود از بابام )
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 مردادماه سال 1391 16:43
غم و غصه های زندگی که به مدد لالایی اندکی آرامش به خواب می روند نوشتن هم راهش را از من کج می کند. دیگر خود گویه های شبانه به سراغم نمی ایند و آنچه هست روزمرگی است و دغدغه های کوچک و اضطراب و نگرانی در برابر آینده ای که نمی دانم چه می شود. می دانید دیدن بازیهای المپیک حس حقارت و افسردگی را در من بیدار می کند. شنای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 3 مردادماه سال 1391 15:08
1 وقتی شب از من رم می کند ماه چشمانش را چون گرگی در تاریکی به من می دوزد کودکی از سایه ذهنم بیرون جهیده دنیایش را با چاقویی تیز خراش می دهد نوجوانی ادرار کف کرده اش را همه جا می ریزد و زنی دائما خود را سنگسار می کند. 2 اینجا زنی است که هر روز وقتی روی ساعت دوازده می ایستد آرزو می کند کمی از انتها را ببیند اما، با...
-
همینجوری بی خودی
یکشنبه 25 تیرماه سال 1391 13:49
دیشب دلم می خواست بنشینم و بلند بلند گریه کنم .بلند بلند غصه های کوچیکمو زار بزنم. درست مثل وقتی بچه بودم و عموهام آومده بودند خونه مون و وقتی می خواستند برن من دویدم پشت سرشون ،پشت موتورشون اما اونها رفتند و من نشستم وسط کوچه و بلند بلند گریه کردم و خواستم برگردند و گفتم دوست دارم پیشم بمونید، اما برنگشتند. درست مثل...
-
به قولی: مملکته داریم؟
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 01:33
ساعت یک ظهره دارم از کلاس بر می گردم خونه. تو اون مسیر نه اتوبوسی هست و نه تاکسی پیدا میشه. هوا به شدت گرمه و آفتاب پوستمو می سوزونه .دستام همیشه بیشتر از پوست صورتم زیر آفتاب می سوزه و برنزه می شه برای همین کردم تو جیبم .یه موتوری میاد کنارم و آروم یه چیزی می گه، اولش فکر می کنم داره با خودش حرف می زنه ،آخه زیاد...
-
تولدم مبارک
چهارشنبه 7 تیرماه سال 1391 11:53
روز تولدم رو خیلی دوست دارم یعنی از اینکه تو ماه تیر به دنیا اومدم خوشحالم.توی زندگیم روزها و موقعیتهای بد زیادی بوده از همونایی که وقتی درونش هستی آرزوی مرگ می کنی و وقتی ازش رد میشی توی سالهای بعد زندگیت یادآوریش برات دردناکه با همه اینها زندگی رو دوست دارم و خب دارم سعیمو می کنم .امسال تنها سالی بود توی هفت ،هشت...
-
خلاءهات رو خودت پر کن
شنبه 3 تیرماه سال 1391 14:04
یه نوشته ای رو خوندم توی صفحه فیس بوکم از صادق هدایت و اتفاقا به اشتراک هم گذاشتم . بعد خیلی در موردش فکر کردم یعنی ذهنم درگیرش شد. نوشته این بود: فاحشه را خدا فاحشه نکرد، آنها که در شهر نان قسمت می کنند،او را لنگ نان گذاشته اند تا هر زمان لنگ هم آغوشی ماندند او را به نانی بخرند. می دونید تموم جمله ها تک تک درستند اما...
-
اندر رثای معصومیت
یکشنبه 21 خردادماه سال 1391 01:32
آخره شبه دراز کشیدم و کتاب می خونم مسیحا میاد در گوشم میگه مامان یه چیز میگم به داداشی نگیا. میگم، بگو عزیزم میگه :اینقدر دوست دارم دختر باشم که نمیدونی . بعد میره سراغ لوازم بزک من .ماتیک میزنه با چه مهارتی ،گونه هاشو صورتی می کنه، یکی از دامنای منو می پوشه و صندل به پاش می کنه و جلو آینه قد اتاق خودشو برانداز می کنه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 7 خردادماه سال 1391 14:39
امروز بهانه خوبی دارم برای نوشتن و اون اینکه تنها خواهرم در مقطع کارشناسی ارشد تو رشته ای که دوست داشت و براش زحمت کشید با رتبه 13 قبول شد و من از این بابت براش خوشحالم و از دیروز می خوام اینو به همه بگم و تقسیمش کنم. چیزهای زیادی هست که می خوام درباره ش بنویسم مثل این: بابا بزرگم همون که خیلی مرد سالار بود ،همون که...
-
بدون شرح
شنبه 23 اردیبهشتماه سال 1391 12:47
بهش می گم پسر مگه گرسنه نیستی؟ میگه چرا هستم. میگم خب پاشو صبحونه رو بیار با هم بخوریم. میگه این کارو باید مامانا انجام بدن، پسرا باید فقط درس بخونن ،باباها هم باید اینجا بشینن تلویزیون نگاه کنن. پ.ن:زن بودن مثل ققنوس بودن است،هی آتش میگیری و باز ناامید نمی شوی و از خاکسترت زن متولد می شود. زن قداست دارد... برای با او...
-
سفرنامه
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1391 08:08
خیلی خسته کننده است برای دیدن دریا یک روز و نصف رو توی جاده باشی اما وقتی می رسی با دیدن آسمون و موجها و شنها خستگی از تنت می ره. بعد هی می خوای بری ساحل پاهاتو برهنه کنی و خیسی شنها رو حس کنی و با اومدن هر موج زیر پاهات خالی بشه و یه مور مور دوست داشتنی رو حس کنی ،دامنتو بالا بگیری و بچرخی دور خودت ،بدویی و موهاتو...
-
لنگها و سنگها
چهارشنبه 13 اردیبهشتماه سال 1391 13:15
گفته بودم که اغلب چشمهای خدا رو روی دیوار سفید می بینم که مهربونه ،که درشته خواهرم گله مند می شد که چرا حالا اون چشمها مردونه است و من می گفتم نمی دونم اینجوری میبینم دیگه .بعد ازش می پرسیدم تو چه جوری می بینیش؟ می گفت من همیشه حس می کنم خدا توی این گوش ماهی های کنار دریاست هر وقت می ریم کنار دریا می زارم دم گوشم...
-
امضاهای الکی پلکی
یکشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1391 21:56
من مالک تو هستم - کی گفته؟ من مالک ندارم خب اگه من نیستم ،پس کیه؟ -هیچ کی، خودم. نه نشد، پس اون امضاهایی که توی عقد نامه کردی چی بود؟ -مگه قبول کردن اونا معنیش اینی که تو میگی میشه. بعدشم من هیچ کدومشو اصلا نخوندم. خب دیدی .پس من مالکتم.جسم و روحت برای منه. -نخیر ،نه، من هیچ مالکی ندارم.جسممو اگه لمس می کنی برای اینه...
-
ظرفشور بودنم آرزوست
پنجشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1391 14:35
می دونید دوست دارم تو یه رستوران یا هتل کار کنم اونوقت تو آشپزخونش ظرف بشورم.اصلا ظرف شستنو خیلی دوست دارم.ظرف بشورم و آهنگ گوش بدم .ظرف بشورم و فکر کنم، خیالبافی کنم با خودم حرف بزنم، با آدمای خیالم حرف بزنم ،باهاشون برم اونور آب .اونجا هم برای خرج و مخارج زندگیمون برم ظرف بشورم چی میشه مگه .میگن اونجاها مثلا ظرفشور...
-
نطق امروز دلم
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1391 12:15
ـ من دوست دارم توی توالتمون یه گلدون باشه و گیاه توی اون همیشه سبز بمونه و یه ماه که می گذره برگهاش زرد نشه. ـ من دوست دارم وقتی به یکی حرفی می زنم ،چیزی که می خوام رو بفهمه نه حواشی اون رو. اصلا دلم می خواد از رفتارم، از نگاهم بفهمه چمه. ـ من خیلی خوشحالم که آدمای دور و برم دونه های دلشون پیدا نیست وگرنه از دیدن این...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1391 22:50
هنوزم با هم دعوا می کنند.هنوز هم حرف همدیگه رو نمی فهمند تنها تفاوتی که کرده اینه که کتک زدن در کار نیست آخه تقریبا پیر شدن دیگه توانایی سابق رو ندارند. بچه که بود وقتی دعوا می کردند می ترسید می رفت توی یه اتاق دیگه. یه بار توی یکی از دعواهای سختشون کنار مادر نشسته بود که بابایه لیوان پرت کرد خورد کنار سر مادر به...