نشونه

نمیدونم پیش اومده براتون بخواهید کاری رو انجام بدید بعد قبل از اون یا موقع شروعش اتفاقی مطلبی رو بخونید ،فیلم  یا خوابی رو ببینید که یه جورایی نتیجه و عاقبت کاری که می خواهید انجام بدید در اون منعکسه.

راستش من آدم خرافاتی نیستم اما تا به حال چند مورد برام پیش اومده و جدی نگرفتم و ضرر کردم.

شاید بهتره  نشونه هایی از این قبیل رو بهشون فکر کنیم و جدی بگیریم.

ای کاش...

 گاهی گرفتاریهای زندگی باعث می شود که احوال پرسی از یک دوست به تعویق بیندازید یا فراموش کنید .

بعد یه روز یکی بهتون خبر میده که دوستتون عزیزشو از دست داده یا شکل بدترش اینکه خودش از دنیا رفته .اونوقت هی باید بشینی غصه بخوری و بگی

کاش زودتر...

کاش یادم ...

کاش..


یک اجرا در یک شب

کنسرت موسیقی« سالار عقیلی »دیشب توی شهر ما در یک سالن ورزشی اجرا شد.

تعداد بلیطهایی که فروخته بودن خیلی بیشتر از ظرفیت سالن بود و فضای زمین وسط سالن، جایگاه تماشاچی ها و فضاهای رفت و آمد بین سکوها پر شده بود .

بعد از تموم شدن برنامه خیلی ها مثل من گردن درد بودند ونمی دونستند باید از مسئولین شهرشون  گله داشته باشند یا اجرا کنندگان موسیقی.


شب های ملال آور پاییز است

هنگام غزل های غم انگیز است

گویی همه غم های جهان امشب

در زاری این بارش یکریز است

ای مرغ سحر ناله به دل بشکن

هنگامه ی آواز شباویز است

دورست از این باغ خزان خورده

آن باد فرح بخش که گلبیز است

ساقی سبک آن رطل گران پیش آر

کاین عمر گران مایه سبک خیز است

خاکستر خاموش مبین مارا

باز آ که هنوز آتش ما تیز است

این دست که در گردن ما کردند

هش دار که با دشنه ی خون ریز است

برخیز و بزن بر دف رسوایی

فسقی که در این پرده ی پرهیز است

سهل است که با سایه نیامیزند

مائیم و همین غم که خوش آمیز است.


«هوشنگ ابتهاج»


دنیا بزرگه

دیشب دلم بدجور هوای دوران دبیرستان و دوستای قدیمیمو کرده بود .با خودم گفتم :

نشد یه بار تو این شهر کوچیک  ،تو خیابانی ،مغازه ای چه می دونم شانسی یه جایی یکی از دوستای اون دوره رو ببینم.

دنیا این جور که میگن خیلی هم کوچیک نیست.

 برگشتم به ۱۶ ،۱۷ سال پیش و یادم اومد اولین شعری که گفتم سال سه یا چهار دبیرستان بود و بعد از اون دیگه متوقف شدم از این نظر البته اما از نظر قبولی دانشگاه و بعد ازدواج و خونه داری پیشرفتهای چشم گیری داشتم.

خیلی فکر کردم و تکه هایی از اون شعرو یادم اومد. دوست دارم اینجا بنویسم تا یادگاری بمونه:


می توان بسان پنجره ای رو به خورشید باز شد

میان باغچه ی یاس گلی کاشت به وسعت امید

و درختی به بلندای صبر

می توان میان رود انتظار نشست و رفت تا به دریا رسید

آنوقت طفل نالان دل را به آغوش دریا سپرد



و دریا می فشارد دل غمگین من را

خون تراوش می کند از زخمهای کهنه ام و

دریا می مکد خون را

کاش سیری داشت


با این همه زندگی خوب است

زیبا نیست

درد است درمان نیست

هجر است وصلت نیست

خوب است خوب است


خودم از خوندنش خندم گرفته

مهر

این روزها همه از روز اول مهر و شروع مدرسه و خاطراتشون می نویسن.راستش من اولین اول مهرمو یادم نیست اصلا نمیدونم مامانم همراهم بود یا نه ؟ که به احتمال زیاد نبوده و  تا جایی که یادمه با چند تا دخترای همسایه به مدرسه رفتم.

یه مسیر تقریبا طولانی را پیاده می رفتیم و اعظم که از ما دو سالی بزرگتر بود حکم سرگروه و رئیس رو داشت.هر کدوم از ما که پاچه خوارتر بود می تونست اول تا آخر مسیر کنار اعظم راه بره و نایب رئیس باشه.

از دوره دبستان چند تا خاطره پررنگ به یادم مونده مثل جایزه ای که کلاس اول از خانم نقلی گرفتم

و معلم کلاس سومم که خانمی تپل،کوتاه ،خوشکل و خوش لباس بود و همیشه خدا حتی زنگ ورزش کفش پاشنه بلند می پوشید و  روی یه صندلی  گوشه حیاط می نشست و با لبخند  ما رو تماشا می کرد (ما دوره دبستان معلم ورزش نداشتیم).

و چند خاطره دیگه که  قبلا نوشتم.

تا جایی که یادمه اول هیچ مهری استرس نداشتم و  مامان یا بابام منو همراهی نکردن و با یکی دو تا از دخترای همسایه که دوست و هم کلاس بودم  به مدرسه رفتم . چرا؟

فکر کنم مادر و پدرم منو بچه توانایی میدونستن ،یا اینکه اینقدر جوون بودن که به خیلی از مسائل فکر نمی کردن .