نو بهار است بر آن کوش که خوشدل باشی

برای بچه ها و خودم و شویم لباس و کفش نو خریدم یعنی با هم رفتیم خریدیم .دارم خونه تکونی می کنم و امیدوارم تا روز آخر تموم بشه نمی خوام این رسم نو پوشیدن عید نوروز و خونه تکونی  مثل خیلی رسمای دیگه بی ارزش بشه،حالا اگه خیلی چیزا رو از دست دادیم یا میدیم حداقل میتونیم این یکی رو برا خودمون نگهش داریم .دوست دارم امسال موقع تحویل سال خونه باشم یه سفره هفت سین بزرگ بندازم و سال که تحویل میشه همه دورش نشسته باشیم بعد دعا کنم برای همه اونایی که دوستشون دارم و خدا رو شکر کنم که سال نو شد بدون اینکه عزیزی رو از دست بدم و سختیها گذشتند و باز ما جون بدر بردیم .

می دونید امسال باید حتما برای مریضهایی که توی بیمارستانن دعا کنم هر چند قضیه گربه سیاهه هست اما خدا رو چه دیدی یکی از اون بچه سرطانیها هم خوب بشه خوبه، یکی از اون آدمهایی که یکی دو ماهه تو بیمارستانن و عینهو اسکلت شدن نجات پیدا کنن خوبه.

به دلم اومده سالی که میاد پر از خوبی و سلامتی و شادیه .البته اگه از قحطی و بدبختی سیاسی و اجتماعی جون سالم بدر ببریم.

من ادمی هستم که در گذشته و حال سیر می کنم نمیتونم خیلی به آینده فکر کنم چون تصویر درستی ازش ندارم و تصویر سازی هم نمی کنم در موردش.

اونوقت خیلی وقتها دلم برای ادمهایی که توی بچگی و نوجوونی لحظات و ساعتهای خوب و خوشی رو باهاشون گذروندم و بهم نزدیک بودن و باهام دوست بودن تنگ میشه و بغض می کنم.مثلا برای دو تا از عموهام که گاهی برام وقت میگذاشتن .گاهی که می گم ممکنه در سال دو روز یا یک روز مثلا.

دیروز بعد از چند سال اومده پدر پیرش رو ببینه و احتمالا خواهر و برادرهاشو .کسی از خانواده آدرس محل زندگیش یا حتی شماره درستی ازش نداره فقط از یکی از فامیلهای دور شنیدن که الان معاون فلان وزیره .

بهش زنگ زدم، خواستم بگم دلم براتون تنگ شده .برای روزهایی که توی اون اتاق سقف دوری می نشستی و با آهنگ ریچارد کلایدرمن درس می خوندی و منم اونور اتاق فیزیک می خوندم و با آهنگه حال می کردم. دلم تنگ شده برای روزی که پنج صبح از تهران اومدی تا باهام جبر سال دو دبیرستانو کار کنی و تمام اون روزو زیر داربند درخت انگور خونه مادر بزرگ نشستیم و تو کل کتابو از اول بهم یاددادی و عصر که شد من خسته شدم، کتابمو انداختم و گفتم من خنگم ،من نفهمم دیگه نمی تونم، نمی خوام و تو عصبانی شدی و گفتی آره خنگی ،نفهمی که همه کتابو گذاشتی برای امروز و من فردا صبحش برای اولین بار امتحان جبرو خوب دادم

نشد اینا رو بگم فقط احوال پرسی کرد از خودم و بچه هامو و گفت ببخش از اینکه وقت ندارم تا به همه خواهر زاده ها و برادر زاده ها سر بزنم چون امروز عصر باید برگردم .

آدمهای چاپی

دوره انتخابات قبل ما یه ماشین ماتیز قورباغه ای رنگ داشتیم که من همه شیشه و بدنشو پر کرده بودم از عکس کاندیدای مورد علاقم .بابام می گفت دختر نکن این کارو شوهرتو با این کارات از کار بیکار می کنی و از نون خوردن میندازی .اما من گوشم بدهکار نبود با همین ماشین سر کار می رفتم و شبها با بچه هام دور خیابون می گشتیم .حتی یادمه یه روز مونده به روز رای گیری من پوستر ها رو از ماشین نکنده بودم داشتم از سرکار برمی گشتم که پلیس جلومو گرفت گفت خانم پوسترها رو از ماشینت بکن .گفتم برای چی باید بکنم ؟

گفت چون زمان تبلیغات تموم شده .

گفتم نه ،تو برای این میگی جدا کنم چون با کاندیدای من مخالفی .

خلاصه گفتش یا بکن یا ماشینتو توقیف می کنم و من در  حالی که عکسها رو می کندم گفتم باشه اما تو ماشینو نگاه کن پره از این عکسها برسم خونه باز می چسبونمشون.

راستش من هنوزم از خودم شرمنده ام که اون روز نمی دونستم یه روز مونده به رای گیری باید تبلیغات متوقف بشه.

اما کلا اینا رو نوشتم تا بگم ما دیگه اون ماتیز رو نداریم و آدمهایی مثل من که خیلی سواد سیاسی ندارن بهتره خودشونو قاطی نکنن.



با یک دست به کمر و دستی سایبان چشم

در صفند

درون ویترین سیاه، مسئول عوارضی

بالهای پرنده ای را در قفس بسته است و

آدمهای چاپی را می چاپد