قبل ترها شلوغی پایتخت به من حس زندگی می داد, مثل وقتی که با سمانه رفتیم نمایشگاه کتاب سه چهار سال پیش. تهران رفتن  من و سمانه طنز بزرگی است که هر بار با یاد اوریش نیشمان تا بناگوش باز می شود. اینکه هیچ کتاب یا نشر خاصی مد نظرت نباشد و بروی که صرفا نمایشگاه را دیده باشی بعد مشتاقانه از صبح تا عصر دور بزنی و دستهایت را پر کنی از کتاب, خصوصا کتاب کودکان و  برای اولین بار بخواهی سوار مترو شوی با دستهای پر و ندانستن خیلی چیزها مثل اینکه مترو هم قسمت خواهران دارد یا اینکه ممکن است مورد دستمالی واقع شوی .  بعد وقتی سرخوشانه  می خواهی پایت را از روی سکو درون مترو بگذاری حس می کنی دستی نیشگونت می گیرد و هول می شوی و پایت گیر می کند به لبه در رودی و با سر وارد  جمعیت می شوی. حالت که سر جا می آید می بینی اطرافت چشم است و دست و پا و بدن انگار که کسی کتابهایش را بیخ در بیخ هم توی کتابخانه ای کوچک فرو کند.اما باز هم سرخوشی و همه اینها به تو می گوید چقدر اینجا زندگی جریان دارد. نمایشگاه کتاب  و تهران آن سال با همه راه رفتنها و خسته شدنها و آدمهای خوب و بدش حس بی نظیری را به من داد و همینطور سال بعدش که می دانستیم کدام نشر و کتاب را می خواهیم وباز سمانه بود و من و شوهرم که نازهایمان را برایش می آمدیم اینکه خسته ایم ,گرسنه ا یم و راه زیاد است.

اما تهران هفته پیش جور دیگری بود,تنها لذتش بودن با فروغ جانمان بود و بیشتر هم میشد اگر راسته ی خیابان انقلاب را با هم قدم می زدیم و به سینما یا تاتر می رفتیم .

پایتخت اینبار نفس تنگی می آورد و احساس درد آوری از دوندگی برای زنده بودن.