قدم کوتاه است

و پدر قد کوتاهم می گوید

تب کرده ای

نردبانی از موی سپید مادرم

                               چشمهای خواهرم

                                                 و خانه ام خواهم ساخت

انگار

آسمان همه جا یکرنگ نیست

آنسو دیوارها کوتاهترند

و چشمها سرمه نمی ریزند

بچه ها یاد می گیرند

                        سرخی لبها عامل فساد نیست

                        و با دختر بچه ها هم می شود بازی کرد

آواز می خوانیم و می رقصیم

بی آنکه فکر کنیم حیثتمان لکه دار می شود.

شبها سرم را روی کوله خالی خواهم گذاشت

و زل خواهم زد به کفشهای گلی جفت شده ام.

می دانید

بعضی از تبها بدن را تا آخر عمر ایمن می کنند

به آنسو خواهم پرید

اگر پله های آخر به یاریم بشتابند.

صداشو درنیار

یه جورایی شدم که البته چند سال پیشم بودم و خوب شدم اما دوباره عود کرده شبها که می خوابم یا مواقعی که تنهام به مردن خودم  یا یکی از آدمایی که دوستشون دارم فکر می کنم و گریه می کنم و واقعا گریه می کنم .مثلا فکر می کنم بیماری سختی گرفتم بعد منو میبرن بیمارستان و همه از پشت شیشه نگاهم می کنن و گریه می کنن و منم گریه می کنم بعد میمیرم و همه گریه می کنن منم گریه می کنم و بعد برای نبودن خودم و بی مادری بچه هام و کسایی که دلتنگم می شن گریه می کنم .می دونید احتمالا این یه جور افسردگی یا ناراحتی روانی دیگه ست که یه لذت خاص باهاشه یعنی آدم بدون اینکه دلش بخواد از این افکار و گریه و زاری خوشش میاد.

دلیلشو میدونم همین ناراحتی های چند وقت پیشه و زمان میبره تا دوباره برگردم .اینو دلم نمی خواست به کسی بگم این بود که اینجا نوشتم.


کودکانی

با سرهای بایر و

صورتهایی که آفتاب با بی رحمی لیسیده بود

نشستند ،راه رفتند و گریستند

در چشمهایم

و گوشهایم اجاره داده شد برای ابد 

درد سه حرفی 

گاهی واژه ی بزرگیست.

این پست اختصاص دارد به آدم گلابی(شادی)

شادی عزیز وقتی نوشته هایت را می خواندم با خودم فکر می کردم چقدر خوب است که می توانی با عضوهایی که روزگار به دردشون آورده همراه باشی ،کمکشون کنی و دغدغه زندگیت باشن.من با تو و آدمهای مرتبط به تو همراه می شدم، در کنار آن مادر نشستم و دیدم چطور دست بچه اش را گرفت تا جان داد. همراه با تو آن دو بچه را به خرید بردم و آرزو کردم کاش من هم می توانستم کاری بکنم و امان از وقتی که آن مادر به کمپ رسید در حالی که سه بچه اش مرده بودند.

نوشته هایت را می خواندم و می خواستم مثل تو باشم ،کار تو را داشته باشم و به جایت باشم اما سختی اش را درک نکردم تا زمانی که یک هفته  کنار پسرم در بیمارستان بودم و فقط آدمهایی را دیدم که بیماریهای سخت داشتند و آنوقت فهمیدم  چقدر ضعیفم ،من نمی توانم کار تو را داشته باشم، نمی توانم حتی یکروز تو را داشته باشم چه برسد به این که خود تو باشم و حتی تحمل دل دردهای سخت بچه ام را که تا یک هفته علتش را تشخیص ندادند و جراحیش کردند و پزشکش به من اطلاع داد که تکه هایی از روده اش در اصطلاح عامیانه سیاه شده و باید منتظر جواب پاتولوژی بمانم و در نهایت علایمی به اسم پور پو را روی پا و گوشهایش ظاهر شد که فهمیدند بیماری هنوخ بوده و الان با پردنیزولون با دز بالا تحت درمان است.

اینها را نوشتم چون پرسیده بودی چی شده؟

و باز تو را می خوانم و به این فکر می کنم که مادر بزرگهای من خوشی و لذتهای ساده این دنیا مثل رفتن به پارک و رستوران را تجربه نکردند و مسافرت هم شاید در حد انگشت شمار و به ساده ترین شکل تجربه کردند و از دنیا رفتند و به مادرم که وادار به تجربه اش می کنیم اما پای حرفش که بنشینی چیزی جز غم و مصیبت زندگی و بیماری و مرگ نمیشنوی .

و خودم که هنوز جوراب منگوله دار می پوشم و گیره های  دخترانه به موهایم می زنم، روژ قرمز و صورتی می زنم اما در جامعه ای زندگی می کنم که به پسر دوازده ساله ام یاد می دهند اینها عامل فساد جامعه است و در مهد کودک به پسر پنج ساله ام آموزش می دهند که نمی تواند و نباید با دختر بچه ها بازی کند.

می دانی این جا کوچک شده و ما در آغوشش گرفته ایم اما باز به صورتمان چنگ می زند. شاید باید کوله ای پر کنم از گذشته  ۳۵ ساله ام و پا به دنیای وسیع تری بگذارم جایی که من در مواقع شادی آواز بخوانم و با بچه هایم برقصیم بی آنکه فکر کنیم حیثیتمان لکه دار می شود.


خواستم بگویم تو را ندیده ام، در چشمهایت نگاه نکرده ام، در آغوشت نگرفته ام اما شاید ندانی که چقدر به تو نزدیکم و دوستت دارم .

ممنون که به فکرمی

درد سه حرفی گاهی واژه ی بزرگیست

می دانید چیزهای زیادی توی این چند هفته ی اخیر دیده ام که شاید هرگز از ذهنم پاک نشود.

مهین ۱۲ ساله که ناگهان از کمر به پاین فلج شده بود .توی مدرسه شبانه روزی یکی از شهرستانها درس می خوند و خانواده اش در روستایی حوالی همون شهرستان زندگی می کردند. می گفتند نخاعش ورم کرده.

محمد ده ماهه  که عمه هایش در بیمارستان کنارش بودند چون مادرش سرطان داشت و حال و روز خوبی نداشت .

بچه های سرطانی با سرهای ماشین کرده و صورتهای مظلومی که انگار خورشید گرد غم رویشان پاشیده بود و  توی راهروهای بخش سه چرخه سواری می کردند.

وقتی می خواستم برای بچه ام دعا کنم فکر می کردم خدایا کجای من و بچه ام از بقیه عزیز تر است؟

هنوز هم می گویم

پس اونها کی مرخص می شوند؟

نمیدانم کی قرار است فکر و روحم به روال عادی برگردد؟

شاید لازم بوده این اتفاق بیفتد و من ببینم این آدمها و دردهایشان را و بفهمم غم من کوچک است در برابر شان