شادی عزیز وقتی نوشته هایت را می خواندم با خودم فکر می کردم چقدر خوب است که می توانی با عضوهایی که روزگار به دردشون آورده همراه باشی ،کمکشون کنی و دغدغه زندگیت باشن.من با تو و آدمهای مرتبط به تو همراه می شدم، در کنار آن مادر نشستم و دیدم چطور دست بچه اش را گرفت تا جان داد. همراه با تو آن دو بچه را به خرید بردم و آرزو کردم کاش من هم می توانستم کاری بکنم و امان از وقتی که آن مادر به کمپ رسید در حالی که سه بچه اش مرده بودند.
نوشته هایت را می خواندم و می خواستم مثل تو باشم ،کار تو را داشته باشم و به جایت باشم اما سختی اش را درک نکردم تا زمانی که یک هفته کنار پسرم در بیمارستان بودم و فقط آدمهایی را دیدم که بیماریهای سخت داشتند و آنوقت فهمیدم چقدر ضعیفم ،من نمی توانم کار تو را داشته باشم، نمی توانم حتی یکروز تو را داشته باشم چه برسد به این که خود تو باشم و حتی تحمل دل دردهای سخت بچه ام را که تا یک هفته علتش را تشخیص ندادند و جراحیش کردند و پزشکش به من اطلاع داد که تکه هایی از روده اش در اصطلاح عامیانه سیاه شده و باید منتظر جواب پاتولوژی بمانم و در نهایت علایمی به اسم پور پو را روی پا و گوشهایش ظاهر شد که فهمیدند بیماری هنوخ بوده و الان با پردنیزولون با دز بالا تحت درمان است.
اینها را نوشتم چون پرسیده بودی چی شده؟
و باز تو را می خوانم و به این فکر می کنم که مادر بزرگهای من خوشی و لذتهای ساده این دنیا مثل رفتن به پارک و رستوران را تجربه نکردند و مسافرت هم شاید در حد انگشت شمار و به ساده ترین شکل تجربه کردند و از دنیا رفتند و به مادرم که وادار به تجربه اش می کنیم اما پای حرفش که بنشینی چیزی جز غم و مصیبت زندگی و بیماری و مرگ نمیشنوی .
و خودم که هنوز جوراب منگوله دار می پوشم و گیره های دخترانه به موهایم می زنم، روژ قرمز و صورتی می زنم اما در جامعه ای زندگی می کنم که به پسر دوازده ساله ام یاد می دهند اینها عامل فساد جامعه است و در مهد کودک به پسر پنج ساله ام آموزش می دهند که نمی تواند و نباید با دختر بچه ها بازی کند.
می دانی این جا کوچک شده و ما در آغوشش گرفته ایم اما باز به صورتمان چنگ می زند. شاید باید کوله ای پر کنم از گذشته ۳۵ ساله ام و پا به دنیای وسیع تری بگذارم جایی که من در مواقع شادی آواز بخوانم و با بچه هایم برقصیم بی آنکه فکر کنیم حیثیتمان لکه دار می شود.
خواستم بگویم تو را ندیده ام، در چشمهایت نگاه نکرده ام، در آغوشت نگرفته ام اما شاید ندانی که چقدر به تو نزدیکم و دوستت دارم .
ممنون که به فکرمی
نه
تو تنها نیستی
اینهمه تنهایی نمیتواند مال یکنفر باشد.
مصطفی حسن زاده
«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند.......
صادق هدایت