-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 خردادماه سال 1390 10:28
می دانم طول و عرض زندگیم درون قابت جا نمی شود انتهای این کوچه ساحلی ست، با سنگهای سیاه و سر و افقی که سر می شکند. آه که این سنگ به خون جگر هم لعل نمی شود. حالا دستهایت را روی میز بگذار بوی تنت را درون لیوان دم دستت بریز بگو طلبیده مراد است. نگاهم کن پشت به تابلوی شنا ممنوع می لغزم . اینجا کنار قلبم سطلی خاک آماده است...
-
لطفا دلت را جارو کن
یکشنبه 15 خردادماه سال 1390 22:31
این روزها دلم از دست بعضی آدمها و برای بعضی دیگر درد دارد.این درد خصوصا برای بعضی دیگر شدیدتر است . امروز به این نتیجه رسیدم که مگر این دل فسقلی و فکسنی چقدر جا یا طاقت دارد که این بعضی هایی که از دستشان دل درد گرفتم را درونش نگه دارم پس ،بدون هیچ قضاوت یا فکری در موردشان سعی می کنم از دل و فکرم بریزمشان بیرون . بگذار...
-
برای مادرم
دوشنبه 2 خردادماه سال 1390 22:57
قد کشید در خانه ای به وسعت تاریکی هر روز زیبایی باغچه را در گلهای قالی ترسیم کرد پدر روسری ذهن را محکم می کرد و می خندید به پروانه های مصلوب مادر گریه می کرد به نگاه پروانه ها و گوشواره های سنگینی که دوستشان نداشت. ماه شب چهارده بود که مادر با گوشهای آویزان کل کشان کوک زد دو تن پوش سپیدش را بهم. او هم در تنور مردانگی...
-
یک زن
یکشنبه 1 خردادماه سال 1390 11:02
روز زن ،روز مادر احساس خاص و شاعرانه ای بهم دست نمیده فقط تو این فکرم که برای مادر و مادرشوهرم چه هدیه ای بگیرم که خوششون بیاد و خوشحالشون کنه.
-
بدون نام
پنجشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1390 11:13
صدای قلب نیست صدای پای توست که شبها در سینه ام می دوی کافی ست کمی خسته شوی کافی ست بایستی. «گروس عبدالملکیان»
-
وقتی که دیوارها جان داشتند
یکشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1390 11:44
آن طرف بخشگاه کوچه ای بود به نام سربید و روبه روی آن کوچه ی کرمانی ها قرار داشت که وصل می شد به محله زرتشتی ها. اول کوچه باریک بود با دیوارهای حسینیه ای به ارتفاع ۲ تا ۵ متر که سیلی باد و باران و گذر زمان شیارهای بزرگی را درون دیوار به وجود آورده بود . روی دیوار را با خشت ،تیغه صندوقی کرده بودند تا باران گل روی چینه...
-
روزی خواهد رسید
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 13:23
امروز با دشنه های قضاوت به پهلوهایم می کوبی هی ام می کنی و لگام می کشی. با هر قدم سم می زنم تکه های غرورم را سر به زیر پیش می روم تا نبیند دنیا چشمهایم را . ایوب می شوم برای روزی که شاخه های وجودم سترگ شوند آنگاه احساسهای دفن شده ام قیام می کنند زهر لحظه هایت شده در گوشت فریاد بودن سر می دهم روی دیوار سالهای پیش رویم...
-
درس معلم ار بود زمزمه محبتی...
چهارشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1390 12:31
از مدرسه پسرم زنگ زدن که چون تکلیف ریاضی رو ننوشته معلم ریاضی فرستادش دفتر و ناظم کلی اظهار نارضایتی کرد که خانم از پسر شما بعیده ،نه اینکه من شخصیت مهمی باشم فقط عضو انجمن و هیئت امنای مدرسه هستم.بعد از کلی خجالت و عذر خواهی و قول برای دفعات بعد خداحافظی کردم و فکر کردم که در طی مدت زمان تحصیلی خودم فقط دو بار در...
-
پسر به از شوهر
دوشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1390 14:02
پسر کوچکم افتاده به جان بزرگه و میگه می خوام بخورمت تو مثل موز شیرینی و مثل هندونه آبدار . پسر بزرگم میگه :برو مامانو بخور خیلی خوشمزه تره. میگه :نه، من زنمو نمی خورم. بعد رو به من میکنه و میگه زن من بیا با هم بخوریمش . نیشم تا بنا گوش باز میشه همسر بنده می فرمایند:خیلی ذوق می کنی نه؟ میگم خیلی ذوق داره وقتی شوهر...
-
تصویر بی شباهت
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1390 10:47
و فردا که فرو شدم در خاک خون آلود تب دار، تصویر مرا به زیر آرید از دیوار از دیوار خانه ام. تصویری کودن را که می خندد در تاریکی ها و در شکست ها به زنجیرها و به دست ها. و بگوییدش: «تصویر بی شباهت به چه خندیده ای؟» و بیاویزیدش دیگر بار واژگونه رو به دیوار «احمد شاملو»
-
دوست نداره بزرگ بشه
پنجشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1390 10:39
دوست ندارم برم مدرسه . دوست ندارم یزرگ بشم . دوست ندارم چاق بشم . اینها جملات مسیحای منه،انگار میدونه که مدرسه رفتن یعنی اینکه داره بزرگ میشه و وقتی بزرگتر میشه ممکنه مثل داداشش یه کم چاق بشه.درست برعکس خیلی از بچه های دیگه که می خوان بزرگ بشن ،برن مدرسه و بنا به خواست بزرگترهاشون دکتر و مهندس و خلبان بشن. وقتی ازش می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1390 07:29
«سلام من آمدم» دزدیدی نگاه و کلامت را و من با هر پرش زمان آرزو کردم که ای کاش قطره ای شوم و بچکم بر خاکی تشنه یا سنگ پشتی که تا ابد به خواب زمستانی فرو رود آه که ای کاشها هرگز سبز نمی شوند و من تمام مدت زیر سنگینی نگاه تو و ثانیه ها دست و پا زدم چمباتمه زده بود نگاهم روی کفشهایت وقتی گفتم خداحافظ
-
می خواهم سیگاری بگیرانم
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1390 14:22
من راه خانه ام را گم کرده ام بانو شما بانو... که آشنای همه ی آوازه ای روزگار منید آیا آرزوهای مرا در خواب نی لبکی شکسته ندیدید؟ می گویند در کوی شما هر کودکی که در آن دمیده،از سنگ... ناله و از ستاره،هق هق شنیده است. چه حوصله ای ری را بگو رهایم کنند، بگو راه خانه ام را به یاد خواهم آورد می خواهم به جایی دور خیره شوم می...
-
رابطه دل و بادمجان
یکشنبه 11 اردیبهشتماه سال 1390 13:27
امروز خیلی کار دارم از یک طرف بادمجان سرخ می کنم تا برای ناهار کشک و بادمجان درست کنم و از طرف مشغول تمیز و مرتب کردن اساسی خانه هستم برای اینکه عصر مهمان دارم . سه تا از دوستان دوره دانشجویی را دعوت کرده ام .راستش ما سالی یکبار دور هم جمع می شویم و باعث و بانی اش هم من هستم مثل اینکه تو این زمانه دیگر دل دوستان برای...
-
کنار بروید بگذارید نور بتابد
جمعه 9 اردیبهشتماه سال 1390 06:37
بلند بر سطری نوشتم «روح من بیمار است » به دروغ گفتم رهایم و هر روز بالا آوردم بودن را دورن آستین بلند پیراهن به تن چسبیده ام . گل رزی دیدم در شرف زوال نارنجی به تمامی بر او سایه افکنده بود از بیم پژمردنش چشم و دلم شرجی شد و همه سطرهایم را باران شست. خانمها ،آقایان اصلاح می کنم تعریف روحم را نارنجها کنار بروید، بگذارید...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1390 16:32
پسرم فردا ۱۲ ساله میشه و من فکر می کنم چقدر سخته وقتی نمیتونم با حرفام و گاهی نصیحتهام بهش بفهمونم که از همه فرصتهاش استفاده کنه تا بعدها مثل مادرش حسرت گذشته رو نخوره. روی هم رفته بچه خوبیه و نمیتونم گله ای بجز کم کاری درسی ازش داشته باشم .باهم دوستیم و تقریبا هر موضوعی را با من مطرح می کنه تا با پدرش. چند هفته پیش...
-
چرا؟
شنبه 3 اردیبهشتماه سال 1390 14:41
من حساسیت خاصی نسبت به غذا خوردن بچه هام دارم و دوست دارم که وعده های غذایی و حتی میان وعده هاشون سرجاش باشه و این نه فقط در مورد بچه هام بلکه، در مورد همه کسایی که دوستشون دارم صدق می کنه. مثلا وقتهایی که با شوهرم جر و بحث می کنم و اون غذا نمی خوره غصه م می گیره و حس می کنم صورتش پژمرده می شه . یا خواهرم که دانشجوئه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 31 فروردینماه سال 1390 11:53
شاید به بیابان بروم با مرگ خود خانه ای بسازم و قرن ها در را به سوی کسی باز نکنم «فراز بهزادی»
-
وقار کذایی
دوشنبه 29 فروردینماه سال 1390 13:23
دخترک کلاس اول راهنمایی بود آن سال به اصرار خودش برایش کفش سیاه پاشنه ۳ سانتی از کفش ملی خریده بودند .او موقع راه رفتن با آنها احساس وقار و خانومانگی می کرد . تا روزی که داشت در حیاط مدرسه می دوید تا به کلاسش برسد و ناگهان درست جلو دو ناظم مدرسه به زمین خورد. یکی از آنها گفت چشمت کور،( زودتر می آمدی،نمیدویدی یا این...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 12:07
وقتی زخمه های دیروز بر اندیشه ام نوک می زنند مشت گره شده ی سینه ام بی قرار ، ضرب آهنگ بیرون زدن می گیرد. سرم آشیان دارکوب و زهدان ذهنم آبستن محنت من تا ابد در چهار درد خواهم ماند.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 12:03
همان بهتر که چوری کوچک خوشبختی ات بمیرد وقتی که راه آسمانت را نشان دادی و او پرواز نمی داند شوق بودن در هوای بی غبارت را سیمرغ می داند.
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 فروردینماه سال 1390 12:00
تغییر نام دادم از اشرف به گل میمون عصر دلتنگی که ، آغوش کوچک حیاط در برم گرفته بود و فخر می فروختند گلهای کاغذی سر بر شانه بهار و گنجشکانی که بی وقفه می سراییدند بی آنکه تنگ شود قافیه شان.
-
آبنباتی که تمام می شود
سهشنبه 23 فروردینماه سال 1390 19:06
... وقتی بچه هستی و یک آب نبات چوبی داری،آن را با احتیاط به دهان می گذاری و لیس می زنی و باور نمی کنی که ممکن است تمام شود.خیال می کنی تا ابد می ماند،اما ناگهان یک چوب خشک و خالی توی دستهایت می ماند که انگار نماینده همه سردرگمی ها و سرخوردگی هایت است.ان روزها حتی عشق هم فکرمان را مشغول نمی کرد.اما یک حادثه چنان می...
-
خانه ای که فراموش نمی شود
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 12:59
چند روز پیش پدرم گفت که می خواهد خانه مادریش را بفروشد . خیلی از خاطرات خوب دوران کودکی و نوجوانی من در آن خانه شکل گرفته است. این خاطرات هنوز آنقدر پررنگ هستند که با وجود اینکه چندین سال است دیگر آن خانه را ندیده ام، اما جای جای آن با رنگها و قیافه ها در خیالم واضح و روشن است. در خانه که باز می شد بعد از گذشتن از یک...
-
صادق هدایت
یکشنبه 21 فروردینماه سال 1390 12:20
۱۹ فروردین تاریخ درگذشت صادق هدایت بود و برای آگاهی کسانی که مثل من نمی دانستند می گویم که ۶۰ سال از درگذشتش می گذرد . از آثارش فقط بوف کور را خواندم ولی چیز زیادی ازش نفهمیدم و شاید فقط جمله ی «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را در انزوا آهسته می خورد و می تراشد» برایم خیلی مانوس و قابل درک بود . معتقدم که دلیل...
-
کابوس
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 20:47
بعد از نهار خوابیدم .اولش خوابم نبرد چند تا شعر خوندم و بعد از نیم ساعتی خواب رفتم .اونوقت کابوس دیدم و از خواب پریدم .درد قلبم چند برابر شده بود و به شدت می زد . خواب دیدم توی ماشین نشستیم ،غیر ما آدمهای دیگه ای هم بودند که یادم نیست قیافه هاشون. من و بچه هام عقب نشسته بودیم که یه دفعه مثل اینکه ترمز ماشین برید .ما...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 فروردینماه سال 1390 19:22
ماری عبوس، با کله ی تاریک،بر صخره ی زشت بلبل عاشقی را نشخوار می کند. آه،سایه ها،ترانه ها، مرگی این چنین را هرگز دیده اید؟
-
عید امسال
سهشنبه 9 فروردینماه سال 1390 08:12
قشنگی عیدها اینه که توی شهرت بمونی و لباس نو بپوشی و بری عید دیدنی. اما من امسال به اتفاق خانواده رفتیم مسافرت. دو روز توی راه بودیم، نمیدونید چه شلوغی و ترافیکی بود. روی هم رفته خوب بود. قشنگی جنگل و دریا و رودخونه هایی که وقتی از دور نگاه می کردی رنگ آبشون یه سبز خاص به نظر میومد و همراهی پدر و مادر خواهر و برادر،...
-
عیدی
یکشنبه 29 اسفندماه سال 1389 11:15
بچه که بودم عید رو به خاطر پوشیدن کفش نو و لباس هایی که مادرم می دوخت و رفتن به مهمونی دوست داشتم.خیلی به عیدی گرفتن توجه و علاقه ای نداشتم .اما از بین عیدی هایی که گرفتم دو تاشو توی خاطرم مونده ،یه بارش سال نویی بود که عمه بزرگم به هیچ بچه ای عیدی نداد ولی به من داد ،منو بغل کرد و آروم دو تا دویست تومنی گذاشت توی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 اسفندماه سال 1389 09:27
قبول نیست ری را بیا بی خبر به خواب هفت سالگی برگردیم، غصه هامان گوشه گنجه بی کلید، مشقهامان نوشته، تقویم تمام مدارس در باد، و عید یعنی همیشه همین فردا ... نه دوش و نه امروز، تنها باریکه راهی ست که می رود... میرود تا بوسه،تا نقل و پولکی، تا سهم گریه از بغض آه، حالا جامه هایت را تا به هفت آب تمام خواهم شست، صبح علی...