مبادا...

این روزها برای کسی نگرانم که احساس عاشقانه،دوستانه،مادرانه و خواهرانه را  به او دارم. 

دلواپس سکوت و نگاه های معصومانه اش هستم. 

می ترسم که مبادا کم گذاشته باشم، مبادا ...

سالهای زیادی پیش رو دارم

سال ۱۳۸۹ تا چند روز دیگر تمام می شود و من خوشحالم که این سال را  با همه بدیهایش پشت سر گذاشتم.خیلی چیزها را از دست دادم اما می توانم بگویم چندین برابرش را به دست آوردم .مسائل و مشکلاتی را گذراندم که خیلی بیشتر از ظرفیتم بود.اما خدا رو شکر که گذشت ،تمام شد.آخ چقدر سینه ام سبک شده.آخ که چقدر این شبها روی تخت و  رو به سمتی که می گویند قبله است، نشستم و از خدایم سپاس گذاری کردم برای داشتن کسانی که دوستشان دارم و کنارم هستند. 

آخ که آخهای دلم تمام نمی شود . 

طی این سال بارها خواسته ام در کنار جاده بنشینم و زار بزنم. بگویم خسته شده ام از رفتن ،بگویم این راه بی انتها برایم سخت است،بگویم من ضعیف هستم.اما قدرتی مرا به پیش راند و راند تا به اینجا رسیدم. خوشحالم که رسیدم، که نایستادم  و هنوز یکی از ستون های محکم خانواده ام هستم.   

خوشحالم که هر چند کمی دیر اما فهمیدم که چه چیز ها و چه کسانی به من آرامش می دهند .

خانواده ام و دوستان خوبی که دارم و انجمن شعری که در آن شرکت می کنم به من آرامش می دهند.شعر خواندن و شعر شنیدن و گاهی شعرکی گفتن مایه تسلی روح من است.

و البته گاهی نوشتن اینجا .

فکر کنم ادامه بدهم روحم رو به بهبود برود.

ماه به بچه های خوب لبخند میزنه

من ماه رو خیلی دوست دارم و همیشه از تماشا کردنش لذت میبرم .به بچه هام  گفتم: اگه پسرهای خوبی باشید ماه بهتون لبخند میزنه و اگه نه براتون اخم می کنه. 

اکثر مواقع ،شب که بیرون میریم و پسرم ماه رو میبینه میگه :مامان ماه داره بهم اخم میکنه یا لبخند میزنه ؟ 

و من با توجه به کارایی که از صبح کرده جوابشو میدم.ولی اون به هلال بودن ماه توجه می کنه و جواب خودش رو میگیره و میگه :ببین داره لبخند میزنه، پس من پسر خوبی بودم امروز. 

چند شب پیش  داشتم رانندگی میکردم ماه درست روبه روم بود و به شکلی توی آسمون قرار گرفته بود که تا به حال ندیده بودم .هلال ماه درست شکل یک لبخند به صورت افقی و خیلی نزدیک به زمین بود.انگار دستمو دراز میکردم می تونستم لمسش کنم.

تو اون لحظه بهش گفتم:  

سلام ای لبخند گشاده بر چهره عبوس 

سلام ای مهتابی بر سینه تاریکی

 بعد با خودم گفتم حتما من امروز بچه خوبی بودم که ماه اینقدر قشنگ بهم لبخند میزنه.

یه روز یه آقایی....

دوستی داشتم به نام سارا که الان ندارمش اما هنوز دوستش دارم.

توی سه سالی که با هم بودیم هروقت می خواست براش جکی تعریف کنم می گفتم:  

«یه روز یه آقایی داشت می رفت خونه خورد زمین ،بعد دید روش نمیشه پا شه تا خونه سینه خیز رفت »

از اونجایی که مهارت لطیفه گفتن نداشته و ندارم، و این تنها لطیفه ای بود که از یادم نمی رفت ( نمیدونم به چه دلیل )همینو تکرار می کردم .سارا گاهی عصبانی می شد، گاهی از تکرار مکررات خندش می گرفت و می گفت حالا مطمئنی روز بوده که یارو خورده زمین.

موقعی که می خواستیم از هم جدا بشیم و ما برگردیم به شهرمون یه دفترچه خاطرات براش خریدم و توش  از خاطراتمون ،از اولین دیدارمون ،از دعواهامون نوشتم و آخر هرصفحه اضافه کردم :خب سارا برای رفع خستگی می خوام برات جک بگم و نوشتم : 

یه روز یه آقایی داشت می رفت خونه خورد زمین بعد........

روز زن

دو روز پیش روز جهانی زن بود.شاید برای نوشتن و تبریک گفتن به زنهایی که دوستشان دارم دیر باشداما، امروز یا هر روز دیگری از سال می توانم به آنها تبریک بگویم و فکر می کنم نامگذاری روزها بهانه ایست برای یادآدوری  آدمها و ارزشهایی که  گاهی فراموششان می  کنیم. 

دوست دارم به مادرم تبریک بگویم که همیشه زنانه و مادرانه در مقابل مشکلات زندگی ایستاده و هیچ چیز و هیچ کس باعث نشده وظیفه مادرانه خودش رو فراموش کند. 

به مادر بزرگم که حتی نتوانست در طول زندگی آزادیهای معمول یک زن ایرانی را تجربه کند. 

و به همه زنهای آزاده و فداکاری که در کشور خودم و همه جای دنیا برای آزادی مرد و زن مبارزه می کنند و ندای آزادی سر می دهند.

جادویی کنیم شاید خدا بشنوه

پسرم یکی از خاله های مهدش رو دوست نداره.دلیلشم اینه که خاله لیدا بیشتر وقتها بداخلاقه و مواقعی می زنه توی صورت بچه هایی مثل حامد و مهرداد که زیاد شلوغ می کنند.

دیروز بهم میگه مامان خاله لیدا رو جادویی کردم ، ناپدید شده و دیگه نمیاد مهد .

پرسیدم: چه جوری جادویی کردی خاله رو؟ 

میگه:گفتم خدایا این خاله لیدای بد رو از بین ببر .اونم از بین رفت و دیگه نمیاد .

فکر کردم بیاید ما هم همه از دست آدم بدا دست به جادو بزنیم شاید خدا بشنوه.

معصومه

تنهام،دلم گرفته، 

و باز در نهایت دلتنگی به یاد مادربزرگم افتادم. 

زنی که فکر کنم خدا موقع آفرینشش قاط زد و موجودی مابین فرشته وآدم آفرید. ما خیلی همدیگر را نمی دیدم  شاید هفته ای یکی دو بار . چون پدر بزرگ بداخلاقی داشته و دارم که کمتر اجازه می داد مادربزگم حتی به خانه بچه هایش برود. ولی  توی همان دیدارها و صحبت های کم همه مهربانی و خوبی که داشت را نثار ما میکرد. بچه که بودم بعضی از شبها که خانه شان می ماندم برای من و خاله ام که سه سال از من بزرگ تر بود داستانهایی از جن می گفت و ما با وجود اینکه می ترسیدیم  باز هم می خواستیم تعریف کند .

من همیشه فکر می کردم هیچ وقت تحمل از دست دادنش را ندارم .اما چهار سال پیش که مثل همه زندگیش مظلومانه تصادف کرد و از این دنیا رفت خیلی راحت مرگ و فقدانش را پذیرفتم .مثل مادر و خاله و دایی هایم ضجه نمی زدم انگار یک امر طبیعی رخ داده باشد و راستش هنوز هم دلیل این واکنشم را نمی دانم. 

 هر بار خیلی دلتنگ می شوم به یادش می افتم و دلم هوایش را می کند .

خانواده دلقکها

 پسرم امروز اومده بهم میگه :مامان من نمی خوام دلقک شماره یک باشم .

 می گم کی به تو گفته دلقکی ؟

جواب میده داداش میگه من دلقک شماره یک هستم و خودش شماره دو .اما من می خوام سومی باشم.

میگم چرا سوم ؟ 

شما که دو نفر هستید .

میگه:دلقک اولی  بابا باشه، دومی داداش، سوم من و تو هم دلقک چهارم باش .

کتک مامان و بابا گله ....

روزهایی که همه خونه مادرم جمع هستیم سرگرمی من و خواهر و برادرهام اینه که از شیطنت های دوران بچگی  و کتکهایی که از دست مامان و بابا خوردیم بگیم و بخندیم.برای ما یادآوری بچگی حتی تنبیه و کتک هاش لذت بخشه ،اما نمیدونم چرا اکثر مواقع مامان و بابا احساس شادی و لذت ما رو از این تعاریف ندارند و اغلب دلیل می آورند برای اثبات حقانیت تنبیهی که انجام داده اند هر چند ما  سعی می کنیم بهشون بفهمونیم که ما الان از یادآوریشون کیف می کنیم و انرژی می گیریم. 

هفته قبل من و برادرم یادمون اومد که مادرم برای اینکه ما رو تنبیه کنه کردمون توی توالت. یه لنگ دمپایی رو من پوشیدم لنگ دیگه رو برادرم و شروع کردیم با شلنگ به هم دیگه آب پاشیدن و بازی کردن در اون مکان نظیف .از اون طرف مادرم درگیر کارای خونه و صحبت با همسایه شده بود و فراموش کرده بود ما توی توالتیم.نمیدونم چه مدت گذشت که مادرم از سر وصدای بازی و خنده ما یادش اومده بود که ما رو تنبیه کرده و اومد درو باز کرد .

یا یکبار  من و برادرم رفته بودیم تو زیر زمین و در صندوقچه مادرم رو باز کرده بودیم و ته اون یه بسته طلائی رنگ خوشکل پیدا کردیم .اول فکر کردیم بیسکوییتی شکلاتی چیزی هست اما وقتی درش رو باز کردیم دیدیم یه چیزایی مثل بادکنک تو  بسته های کوچکتری  هست .خوشحال از اینکه بادکنک های با کلاس پیدا کردیم همه رو آوردیم بالا و لب حوض داشتیم یکی یکی شونو از آب پر می کردیم که مامانم رسید قیافه متحیرشو هیچ وقت یادم نمیره.اونقدر دستپاچه شده بود که نمیدونست اونا رو از ما بگیره یا بیوفته دنبالمون و کتک مفصلی بهمون بزنه .من تا چند سال بعد از مادرم می خواستم بهم بگه اون ماسماسک ها چی بوده که منو به خاطرش  زده و اون هر بار از گفتنش طفره می رفت یا می گفت بعدا خودت می فهمی.راست می گفت من چند سال بعدش تو دبیرستان فهمیدم چیه و امروزم که اطلاعاتم کامله.

خواستم بگم ما هم آدمیم

الان ساعت یک و نیم نصفه شبه و من تا پنج دقیقه پیش دراز کشیده بودم و  سعی می کردم بخوابم . مثل هرشب جملات و کلمه ها هجوم آورده بودن به ذهنم و کمک می کردن تا با خودم درد دل کنم.کلماتی که طی روز نمیدونم کجا خودشون رو گم و گور می کنند و با التماس هم به دادم نمیرسند. تفاوتی که امشب داره اینه که بلند شدم تا  بنویسم ، نه مثل هرشب دیگه  که موکول می کردم به فردا و صبح فرداش نه حسی باقی مونده بود و نه کلمه ای.

 توی پست «من اعتراض دارم»نوشته بودم که مواقعی دلم خواسته  از زن بودن خودم انصراف بدم .این بدین معنی نیست که من با جنسیت خودم مشکلی دارم یا خوشم نمیاد از روحیات و چه میدونم نقاط ضعف و قوتی که یک زن چه از نظر جسمی یا  روحی داره.بلکه اون چیزی که من رو آزار میده اینه که خیلی از تصمیمات و کارها را توی زندگی و جامعه به لحاظ زن بودن نباید و نمیتونم انجام بدم و نمیدونم آیا این برمیگرده به عقاید و سنت و شرایط جامعه ای که توش زندگی می کنم یا تفاوت جنسیتی که با انسان دیگه ای به نام مرد دارم؟

مثالی عرض می کنم خدمتون

 آقای خانه یا شوهر دعوت شدند از جانب دوستی برای همراهی یک مسافرت چند روزه.(هر چند که دوست ندارند تنهایی به این سفر یا هر سفر دیگه ای بروند )اما  اولا نمیتوننددعوت باور نکردنی و خوب دوستشون رو رد کنند و ثانیا احساس می کنند که روحیه شون به این سفر چند روزه شدیدا نیاز داره ومی خوان به سلامتی راهی بشن و مطمئنا با مخالفت یا بدون مخالفت از جانب همسرشون به این مسافرت خواهند رفت.

باور کنید  من مشکلی با مسافرت و تفریح همراه دوستان یا نیازی که آدم مواقعی به تنهایی و دوری از عزیزانش داره ندارم.

 چیزی که آزارم میده و احساس توسری خور بودن روبهم میده اینه که اگه همین شرایط برای یه زن پیش بیاد اجازه رفتن و مواقعی حتی بروز اینکه به موقعیت هایی احتیاج داره که تنها باشه رو نداره همین...