دوست نداره بزرگ بشه

دوست ندارم برم مدرسه .

دوست ندارم یزرگ بشم .

دوست ندارم چاق بشم .

اینها جملات مسیحای منه،انگار میدونه که مدرسه رفتن یعنی اینکه داره بزرگ میشه و وقتی بزرگتر میشه ممکنه مثل داداشش یه کم چاق بشه.درست برعکس خیلی از بچه های دیگه که می خوان بزرگ بشن ،برن مدرسه و بنا به خواست بزرگترهاشون دکتر و مهندس و خلبان بشن. 

وقتی ازش می پرسم چرا نمی خوای بری مدرسه ؟ 

جواب میده اونوقت دیگه نمیرم مهد کودک،دیگه دوستامو نمی بینم . 

شایدم میدونه که دیگه قرار نیست برگرده به این دوران و بزرگ شدن برابره با دردسر،سختی زندگی و خیلی از چیزهای بد دیگه.

«سلام 

  من آمدم» 

دزدیدی نگاه و کلامت را   

و من با هر پرش زمان

 آرزو کردم که ای کاش 

قطره ای شوم و بچکم بر خاکی تشنه 

یا سنگ پشتی که تا ابد به خواب زمستانی فرو رود 

آه که

 ای کاشها هرگز سبز نمی شوند 

و من تمام مدت زیر سنگینی نگاه تو و ثانیه ها دست و پا زدم 

چمباتمه زده بود نگاهم روی کفشهایت 

وقتی گفتم  

خداحافظ

می خواهم سیگاری بگیرانم

من راه خانه ام را گم کرده ام بانو 

شما بانو... که آشنای همه ی آوازه ای روزگار منید 

آیا آرزوهای مرا در خواب نی لبکی شکسته ندیدید؟ 

می گویند در کوی شما  

هر کودکی که در آن دمیده،از سنگ... ناله و 

از ستاره،هق هق شنیده است. 

چه حوصله ای ری را 

بگو رهایم کنند، 

بگو راه خانه ام را به یاد خواهم آورد 

می خواهم به جایی دور خیره شوم 

می خواهم سیگاری بگیرانم 

می خواهم یک لحظهبه این لحظه بیندیشم... 

آیا میان آن همه اتفاق 

من از سر اتفاق زنده ام هنوز؟ 

«سید علی صالحی»

رابطه دل و بادمجان

امروز خیلی کار دارم از یک طرف بادمجان سرخ می کنم تا برای ناهار کشک و بادمجان درست کنم و از طرف مشغول تمیز و مرتب کردن اساسی خانه هستم برای اینکه عصر مهمان دارم . 

سه تا از دوستان دوره دانشجویی را دعوت کرده ام .راستش ما سالی یکبار دور هم جمع می شویم و باعث و بانی اش هم من هستم مثل اینکه تو این زمانه دیگر دل دوستان برای هم نمی تپد و شاید این من هستم که نمی توانم یاد و خاطره دوستانم را از ذهنم پاک کنم و خیلی مواقع دل تنگشان می شوم و سعی می کنم به هر طریقی شده ازشان خبر بگیرم . 

دوستی برای من چیز ارزشمندی است و سعی کرده ام همیشه دوستانم را تحت هر شرایطی برای خودم نگه دارم و نگذارم از من برنجند.شده بارها کنه هم شده ام یادمه آدرس یکی از دوستان دوره دبیرستانم را با چه بدبختی پیدا کردم و رفتم دم خانه شان خلاصه با چه وجدی بعد از سالها دیدمش  شماره تلفن رد و بدل کردیم تا تماسمان قطع نشود اما هر بار زنگ زدم جوابم را نداد آقا ، از رو نرفتم و زنگ زدم تا گوشی رو برداشت و بعد از حال و احوال سرد عذر خواهی کرد که برای یک هفته بعد وقت ندارد تا همدیگر را ببینیم . 

ای مرده شور ببرد هر چی دل و احساسه که باعث و بانی خرد شدن و کوچک شدنه 

بوی سوختنی می آید مثل اینکه بادمجان و دل من با هم سوختند.

کنار بروید بگذارید نور بتابد

بلند بر سطری نوشتم  

«روح من بیمار است »  

به دروغ گفتم 

 رهایم 

و هر روز بالا  آوردم بودن را  

دورن آستین بلند پیراهن به تن چسبیده ام . 

گل رزی دیدم در شرف زوال 

 نارنجی به تمامی بر او سایه افکنده بود  

از بیم پژمردنش

چشم و دلم شرجی شد و 

همه سطرهایم را باران شست.

خانمها ،آقایان اصلاح می کنم تعریف روحم را 

نارنجها کنار بروید، 

 بگذارید ، 

خورشید را ببینم

پسرم فردا ۱۲ ساله میشه و من فکر می کنم چقدر سخته وقتی نمیتونم با حرفام و گاهی نصیحتهام بهش بفهمونم که از همه فرصتهاش استفاده کنه تا بعدها مثل مادرش حسرت گذشته رو نخوره.

روی هم رفته بچه خوبیه و نمیتونم گله ای بجز کم کاری درسی ازش داشته باشم .باهم دوستیم و تقریبا هر موضوعی را با من مطرح می کنه تا با پدرش. 

چند هفته پیش داشتم ظرفها رو می شستم که اومد کنارم و گفت مامان من می دونم چرا تو و  بابا مواقعی میرید تو اتاق و درو می بندید .سعی کردم هول شدنمو نشون ندم و همونطور که نگاهم به ظرفها بود پرسیدم خوب چرا؟ 

گفت دوستام بهم گفتن که چه جوری به وجود میام . 

خب؟ 

بگم بهت ناراحت نمیشی  

نه .

بعد راستشو بهم میگی ؟

حتما. 

آقا یه چرندیاتی از سنتز و تولید مثل گفت که فکم آویزون شده بود .

گفتم عزیزم هیچ کدوم از اینها درست نیست .

تو راستشو میگی ؟

عزیزم یه چیزایی هست که آدم نمیتونه مستقیم و راحت بگه و یه جورایی خجالت میکشه فقط الان میتونم بهت بگم اینایی که گفتی درست نیست. 

دوستام گفتن تو کتاب علوم سوم راهنمایی همش توضیح داده، میری برام بخری تا بخونم .

گفتم عزیزم اگه تو کتاب سوم نوشته یعنی اینکه باید دو سال دیگه صبر کنی و بهتره همون موقع بدونی اما اگه عجله داری و نمیتونی صبر کنی برات می خرم تا بخونی. 

گفت: نه مامان صبر می کنم. 

نفس بلندی کشیدم و تو دلم گفتم خدایا شکرت که اینقدر فهمیده است این پسر 

اما گاهی میگم مگه میشه دوباره از دوستاش دوباره سوال نکنه،اگه به خودم رفته باشه عمرا صبر کنه دو سال دیگه.

چرا؟

من حساسیت خاصی نسبت به غذا خوردن بچه هام دارم و دوست دارم که وعده های غذایی و حتی میان وعده هاشون سرجاش باشه و این نه فقط در مورد بچه هام بلکه، در مورد همه کسایی که دوستشون دارم صدق می کنه.  

مثلا وقتهایی که با شوهرم جر و بحث می کنم و اون غذا نمی خوره غصه م می گیره و حس می کنم صورتش پژمرده می شه .

یا خواهرم که دانشجو‌ئه و اکثرا توی خوابگاست و به خورد و خوراکش اهمیت نمیده و یا  برادرم که دوست ندارم وقتی صبحانه نخورده میره سرکار.   

اونوقت آدمهایی رو به واسطه کسایی که دوستش داریم می شناسیم و نا خود آگاه اونا رو هم دوست داریم بدون اینکه حتی یک روز باهوشون زندگی کرده باشیم . ولی دوستشون داریم و غصه می خوریم برای تنهاییشون و برای تغذیه نادرستشون .

و چیزی که دائم می پرسیم از خودمون اینه که : 

چرا؟

شاید به بیابان بروم 

با مرگ خود خانه ای بسازم 

و قرن ها در را به سوی کسی  

                                  باز نکنم 

«فراز بهزادی»

وقار کذایی

دخترک کلاس اول راهنمایی بود 

آن سال به اصرار خودش برایش کفش سیاه پاشنه ۳ سانتی از کفش ملی خریده بودند .او موقع راه رفتن با آنها احساس وقار و خانومانگی می کرد .

تا روزی که داشت در حیاط مدرسه می دوید تا به کلاسش برسد و ناگهان درست جلو دو ناظم مدرسه به زمین خورد.

یکی از آنها گفت چشمت کور،( زودتر می آمدی،نمیدویدی یا این کفش ها را نمیپوشیدی) جمله دوم را به یاد نمی آورد .

فقط می داند همه احساس وقار و شخصیتی که با آن کفشها داشت همراه خودش به زمین افتاد و کف دستهایش را خراشید .

دخترک دیگر آن کفشها را نپوشید و خراش وقار و خانومانگی را در کف دستهایش نگه داشت .

وقتی زخمه های دیروز بر اندیشه ام نوک می زنند 

مشت گره شده ی سینه ام  

بی قرار ،

ضرب آهنگ بیرون زدن می گیرد. 

سرم آشیان دارکوب و 

زهدان ذهنم آبستن محنت 

من تا ابد در چهار درد خواهم ماند.