همیشه درنزده وارد می شود
با بوی سیگار،تن و درد نوازش دستهای زمخت
مادر در ان حوالی نبود
و اشاره به سمت سکوت بود
وقتی از پله های ترس بالا می رفت
تا او به بام رضایت برسد.
هر صبح گلبرگهایش را سرخاب می زند
با چشمهای درخشان از شبنم عقده
به ساقه ی دم دستش می پیچد
و فکر می کند باید ریشه هایش را جمع کند.
کسی وارد می شود
عطر کنت،مارلبرو یا نمی داند چی اش را دوست دارد
دستهایش لطیف است.
یه مدته نوشتن برام سخت شده، فکر می کنم دلیلش دور بودن از این محیط به دلیل مسافرت و مهمونیهای بعدش و بعد هم برای مدتی قطع بودن اینترنت بوده.
امروز اومدم بنویسم که گذشت زمان چیز خوبیه و برامون مشخص می کنه در هر دوره از زندگی تصمیم درستی گرفتیم یا نه و چه کسی یا چه چیزی رو به دست آورده یا از دست دادیم .
اومدم از عزیزی بنویسم که یک تجربه ی سخت رو گذرونده و خوب و آبدیده ازش بیرون اومده و حالا داره بر میگرده به همون روشنایی خیره کننده که قبلا بوده .
دوست دارم بگم که الان خودمو دوست دارم و از رفتن به کلاسای شعرم و دیدن و شنیدن دوستانی که تا حدودی مثل خودم هستن لذت میبرم .
می دونید شاید دنیا جای بدی نباشه.
کودکیم پاسخی بود به چشمکهای خدا
میان شاخه های توت،
جوی آب
و سنگهای هفت سنگ.
تو را به خاطر نیاوردم
وقتی خدا با دستی که عشق می پراکند
دستم را فشرد
تنها وقتی به پشتم زد و
سریدم به دایره ی
بوسه و آغوش
کودک و مرگ
تکرارت را شمردم.
دیروز
ششم تیر ماه
به تو دهن کجی کردم
و خندیدم به شناسنامه سی چند ساله ام.
پی نوشت:این شعر هدیه تولد خودم به خودمه
پسرم نق می زنه و دلش می خواد باهاش بازی کنم. منم دفتر شعر آقای میر طالبی رو گرفتم و دارم می خونم .
میگم بیا با هم شعر بخونیم .
بعد براش این شعر رو از دفتر می خونم :
اشک می ریزی
می دانم برای جدایی نیست
سختی پک اول است.
میگه:
این شعرا گریه کننده است ،توش اشک و اینا هست .دوست ندارم بیا باهام بازی کن.
امروز بعد از فارغ شدن از مهمون داری در مورد سفر ناگهانی خودم به مکه و مدینه نوشتم و از احساسهای خوب و بد زیادی که در این سفر ۱۲ روزه داشتم گفتم .اما همینکه انتشار رو کلیک کردم نمیدونم چی شد که اینترنت قطع شد و همه نوشته هام از بین رفت.
راستش منصرف شدم از دوباره نوشتن و به همین بسنده می کنم که سفر خوبی بود و جایی بود که احساسهای خوب زیادی رو تجربه کردم.
آلزایمر گرفتن در خیلی موارد و خیلی از زمانها خوب است.مثلا در مورد گذشته ای که دوستش نداری یا آدمهایی که بهتر است در زندگیت نباشند .
ترس نبود، زیبایی نبود و خوبی هم شاید
اگر عشق نبود
به کدامین بهانه می گریستیم و می خندیدیم؟
کدامین لحظه نایاب را اندیشه می کردیم؟
و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟
آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم...
اگر عشق نبود
اگر کینه نبود
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق می گذاشتند
اگر خداوند
یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد
من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو می کردم و تو نیز
هرگز ندیدن مرا
آن گاه نمی دانم
به راستی خداوند کدام یک را می پذیرفت.
پی نوشت:
این شعرو یه جایی خوندم ولی نه شاعرشو می شناسم و نه کسی که نوشته. دیدم قشنگه اینجا نوشتم.
دیروز شناسنامه ام ۳۵ ساله شد، همه به من تبریک گفتند.
من از زخم زبان خوشم نمی آید.
هر زخمی خوب می شود ولی زخم زبان همیشه تازه است.
«بازی آخر بانو »نوشته بلقیس سلیمانی
چند روز پیش پسرم بهم گفت
مامان تو یه موجود بی مصرفی .
گفتم
چرا؟
گفت
چون برای من سه تاری که آهنگهای شاد بزنه نمی خری.