می دانم 

طول و عرض زندگیم درون قابت جا نمی شود 

انتهای این کوچه ساحلی ست،  

با سنگهای سیاه و سر  

و افقی که سر می شکند. 

آه  

که این سنگ به خون جگر هم لعل نمی شود. 

حالا دستهایت را روی میز بگذار 

بوی تنت را درون لیوان دم دستت بریز 

بگو 

طلبیده مراد است. 

نگاهم کن 

پشت به تابلوی شنا ممنوع 

می لغزم .

 

 

اینجا کنار قلبم سطلی خاک آماده است 

هنگام رفتن بر سرش می ریزم.

لطفا دلت را جارو کن

این روزها دلم از دست بعضی آدمها و برای بعضی دیگر درد دارد.این درد خصوصا برای بعضی دیگر شدیدتر است .

امروز به این نتیجه رسیدم که مگر این دل فسقلی و فکسنی چقدر جا یا طاقت دارد که این بعضی هایی که از دستشان دل درد  گرفتم را درونش نگه دارم پس ،بدون هیچ قضاوت یا فکری در موردشان سعی می کنم از دل و فکرم بریزمشان بیرون .

بگذار خانه ی آنهایی باشد که برایشان درد می گیرد و می تپد.

برای مادرم

قد کشید در خانه ای به وسعت تاریکی 

هر روز زیبایی باغچه را در گلهای قالی ترسیم کرد

پدر روسری ذهن را محکم می کرد و می خندید

 به پروانه های مصلوب

مادر گریه می کرد به نگاه پروانه ها و 

گوشواره های سنگینی که دوستشان نداشت.

ماه شب چهارده بود 

که مادر با گوشهای آویزان 

کل کشان

کوک زد 

دو تن پوش سپیدش را بهم.

او هم در تنور مردانگی زن شد.


پی نوشت:قرار بود شعرهای نقد نشده ام را منتشر نکنم .اما فردا روز مادره و من این شعر را برای مادرم سرودم.ببخشید اگه مثل بقیه سروده هام پر ار ایراده.


یک زن

روز زن ،روز مادر  

احساس خاص و شاعرانه ای بهم دست نمیده 

فقط تو این فکرم که برای مادر و مادرشوهرم چه هدیه ای بگیرم که خوششون بیاد و خوشحالشون کنه.

بدون نام

صدای قلب نیست

صدای پای توست

که شبها در سینه ام می دوی

کافی ست کمی خسته شوی 

کافی ست بایستی.


«گروس عبدالملکیان»

وقتی که دیوارها جان داشتند

آن طرف بخشگاه کوچه ای بود به نام سربید و روبه روی آن کوچه ی کرمانی ها قرار داشت که وصل می شد به محله زرتشتی ها. 

اول کوچه باریک بود با دیوارهای حسینیه ای به ارتفاع ۲ تا ۵ متر که سیلی باد و باران و گذر زمان شیارهای بزرگی را درون دیوار به وجود آورده بود .

روی دیوار را با خشت ،تیغه صندوقی کرده بودند تا باران گل روی چینه را نشوید. سوراخ های به وجود آمده در این تیغه آشیانه انواع پرندگان و خزندگان بود از جغد گرفته تا گنجشک و فاخته و مار و مارمولک.  موجودی که ما بچه ها بیشتر می دیدیم مارمولک های بزرگ به طول تقریبی نیم متر بود که صبح ها یا نزدیک غروب روی دیوار یا داخل شیارها خودنمایی می کردند .

هوا که تاریک می شد جغدها با صدای مخصوص خودشان بر این منطقه حکومت می کردند. 

دیوار چینه ای حریم زندگی و معاش بود خصوصا در فصل بهار. 

مستندی بود که ما را ساعتها مشغول می کرد و استاد روزگار کارگردانی اش می کرد .

هر کدام از جانداران ساکن آن حریم خود را داشتند اگر کلاغی به آشیانه گنجشکی نزدیک می شد تمامی گنجکشها آواز اعتراض سر می دادند و اطراف کلاغ پرواز می کردند تا جوجه هایشان در امان باشند. 

اگر ماری از شکاف دیوار بیرون می آمدکلاغ و کنجشک و دیگر پرندگان یکی می شدند و او را دور می کردند. 

نویسنده:محمد کاظم خبیری

روزی خواهد رسید

 امروز  

با دشنه های قضاوت به پهلوهایم می کوبی 

هی ام می کنی و لگام می کشی.  

 با هر قدم سم می زنم تکه های غرورم را 

 سر به زیر پیش می روم تا  

نبیند دنیا 

چشمهایم را .

ایوب می شوم  

برای روزی که  

شاخه های وجودم سترگ شوند 

آنگاه  

احساسهای دفن شده ام قیام می کنند  

زهر لحظه هایت شده  

در گوشت فریاد بودن سر می دهم

 روی دیوار سالهای پیش رویم 

 بلند می نویسم 

در انتقام لذتی ست قندواره  

که تنها من می دانم.

درس معلم ار بود زمزمه محبتی...

از مدرسه پسرم زنگ زدن که چون تکلیف ریاضی رو ننوشته معلم ریاضی فرستادش دفتر و ناظم کلی اظهار نارضایتی کرد که خانم از پسر شما بعیده ،نه اینکه من شخصیت مهمی باشم فقط عضو انجمن و هیئت امنای مدرسه هستم.بعد از کلی خجالت و عذر خواهی و قول برای دفعات بعد خداحافظی کردم و فکر کردم که در طی مدت زمان تحصیلی خودم فقط دو بار در دوره دبیرستان منو از کلاس بیرون کردند . 

سال اول دبیرستان را یک بار دیگر هم گفتم مردود شدم .از گفتن جزئیات و خجالتی که از عالم و آدم کشیدم و تا یک هفته خودم را از دید پدر و مادرم که من را شاگرد درس خوانی می دانستند دور می کردم و عذابی که سال بعد برای رفتن به همان مدرسه و نشستن سر همان کلاس کشیدم می گذرم .

معلم جبر آن سال آقای فیروز آبادی نامی بود که سال قبلش هم معلممان بود .جلسه اولی که آمد سر کلاس همین که موقع حضور و غیاب اسمم را خواند سرش را بالا آورد و با صدای بلند گفت  

«اوه استاد کل پارسال» و من که نمی خواستم همکلاسی هایم بفهمند یک ردی هستم، فهمیدند. 

  هر جلسه درس جبر برای من عذاب و رنج بود و سعی می کردم تکالیف و درس را به موقع و خوب انجام بدهم و آقای فیروز آبادی هر بار با اشاره چشم از من می خواست پای تخته سیاه بزرگمان بروم و تمرینات اون جلسه را حل کنم .

تا اینکه یک بار تخته پاک کن را جلو من گرفت و گفت برو خیسش کن بیار (تخته پاک کن را خیس میکردیم تا موقع پاک کردن ذرات کچ همه جای کلاس پراکنده نشود. همین که بلند شدم تخته پاک کن را بگیرم نگاه همراه با تمسخری کرد و تخته پاک کن را به بغل دستی ام داد و دست من ماند وسط هوا و زمین. 

ننشستم سرجایم و بلند گفتم آقا دلیل این رفتار شما چیه؟ 

گفت: چه رفتاری ؟ 

همین که دلتان می خواهد مرا سبک کنید .

جواب داد: اه مگه تو سنگینی ؟ 

گفتم ببنید آقای فیروز آبادی اگه من رفوزه شدم به شما و هیچ کسی مربوط نیست .آقا اصلا دلم می خواسته رد بشم تا پایه ام قوی تر بشه . 

گفت :برو بیرون . 

گفتم میرم پس چی ،فکر کردید سر کلاس شما می مونم. بعد کتاب و دفترم رو جمع کردم و گفتم اصلا یک راست میرم دفتر و به خانم مدیر اطلاع میدم که دائم سر کلاس جک تعریف می کنید و حرفهای مسخره می زنید و برای اینکه صدای خنده بچه ها بیرون نره در کلاس رو می بندید .

کتابهایم را برداشتم و رفتم دم در کلاس پشت سرم اومد و گفت دختر خوب چرا اینطور می کنی؟ 

گفتم شما چرا منو اذیت می کنی چرا جلو همه خردم می کنی ؟ 

بیچاره مونده بود چی بگه نگاهی از سر مهر و دلسوزی بهم انداخت و گفت باشه برو توی کلاس 

هفته ی بعدش نیومد مدرسه و خبر دار شدیم سکته خفیف مغزی کرده .

تنها کسی که خوشحال شد من بودم و توی دلم گفتم تا باشه کسی رو اذیت نکنی .

سالهای بعد زمانی که دانشجو بودم دیدمش ولی از اون احساس تنفر خبری نبود به طرفش رفتم و باهاش احوال پرسی گرمی کردم و توی دلم احساس کردم چقدر دوستش دارم. 

بار دوم سال دوم دبیرستان بود که معلم فیزیک منو از کلاس بیرون کرد .اون روز داوطلب شده بودم تا درس رو توضیح بدم  .موقع توضیح دادن کلمه ای رو یادم رفت و دوستم عادله سعی کرد با حر کت لب و دست بهم برسونه و معلم دید.  

گفت خانم عادله داری به دوستت می رسونی و بی معرفت دو تا صفر قرمز درشت توی دفتر برای هر دومون گذاشت. 

من که  اون روز خیر سرم داوطلب شده بودم خیلی برام سخت بود  به  خاطر یک کلمه که یادم رفته و حالا عادله سعی داشته بهم بگه صفر بگیرم. نشستم و شروع کردم های های گریه کردن .

معلممون بعد از چند دقیقه گفت گریه نکن ،پاکش کردم .اما برای من دیگه پاک کردن یا نکردن اون صفر مهم نبود و اون قدر گریه کردم که منو از کلاس بیرون کرد .

تا آخر سال با اون معلم حرف نزدم فقط همیشه خوب فیزیک رو می خوندم تا سر کلاس کم نیارم.

پسر به از شوهر

پسر کوچکم افتاده به جان بزرگه و میگه می خوام بخورمت تو مثل موز شیرینی و مثل هندونه آبدار .

پسر بزرگم میگه :برو مامانو بخور خیلی خوشمزه تره. 

میگه :نه، من زنمو نمی خورم. بعد رو به من میکنه و میگه زن من بیا با هم بخوریمش .

نیشم تا بنا گوش باز میشه 

همسر بنده می فرمایند:خیلی ذوق می کنی نه؟ 

میگم خیلی ذوق داره وقتی شوهر کوچولویی دارم که روزی چندین بار میگه دوستت دارم بعد وقتی از دستم ناراحت میشه میگه بی تربیت و یه حرکتی با زبون و دهنش برای دهن کجی انجام میده که نمیتونم بیانش کنم و من ته دلم از این حرکت خندم می گیره و ذوق می کنم و فکر می کنم این چه حرکت خوبیه برای برای بیان ناراحتی. تازگیها یاد گرفتم وقتی شوهرم حرفی می زنه یا کاری می کنه که نمی تونم تحمل کنم جوابشو با همین حرکت میدم. باور کنید خیلی خوبه ،می تونه جای صد تا جواب و فحشو بگیره بدون اینکه حرصی بخوری.

شوهر کوچولوی من همیشه میگه: چه دستای نرم و قشنگی  داری(در صورتی که دستای من اصلا ظرافت و زیبایی نداره) و وقتی لباس جدیدی می پوشم میگه به به عزیزم چقدر زیبا شدی و من مبهوت می مونم این بچه اینا رو از کجا یاد گرفته .

من و شوهر کوچولوم شبها تا دست همدیگه رو نگیریم خواب نمیریم .

 خلاصه ما زوج کمیابی هستیم .

تصویر بی شباهت

و فردا که فرو شدم در خاک خون آلود تب دار، 

تصویر مرا به زیر آرید از دیوار 

از دیوار خانه ام. 

تصویری کودن را که می خندد 

در تاریکی ها و در شکست ها 

به زنجیرها و به دست ها. 

و بگوییدش: 

«تصویر بی شباهت 

به چه خندیده ای؟» 

و بیاویزیدش 

دیگر بار 

واژگونه رو به دیوار  

«احمد شاملو»