شب های ملال آور پاییز است
هنگام غزل های غم انگیز است
گویی همه غم های جهان امشب
در زاری این بارش یکریز است
ای مرغ سحر ناله به دل بشکن
هنگامه ی آواز شباویز است
دورست از این باغ خزان خورده
آن باد فرح بخش که گلبیز است
ساقی سبک آن رطل گران پیش آر
کاین عمر گران مایه سبک خیز است
خاکستر خاموش مبین مارا
باز آ که هنوز آتش ما تیز است
این دست که در گردن ما کردند
هش دار که با دشنه ی خون ریز است
برخیز و بزن بر دف رسوایی
فسقی که در این پرده ی پرهیز است
سهل است که با سایه نیامیزند
مائیم و همین غم که خوش آمیز است.
«هوشنگ ابتهاج»
دیشب دلم بدجور هوای دوران دبیرستان و دوستای قدیمیمو کرده بود .با خودم گفتم :
نشد یه بار تو این شهر کوچیک ،تو خیابانی ،مغازه ای چه می دونم شانسی یه جایی یکی از دوستای اون دوره رو ببینم.
دنیا این جور که میگن خیلی هم کوچیک نیست.
برگشتم به ۱۶ ،۱۷ سال پیش و یادم اومد اولین شعری که گفتم سال سه یا چهار دبیرستان بود و بعد از اون دیگه متوقف شدم از این نظر البته اما از نظر قبولی دانشگاه و بعد ازدواج و خونه داری پیشرفتهای چشم گیری داشتم.
خیلی فکر کردم و تکه هایی از اون شعرو یادم اومد. دوست دارم اینجا بنویسم تا یادگاری بمونه:
می توان بسان پنجره ای رو به خورشید باز شد
میان باغچه ی یاس گلی کاشت به وسعت امید
و درختی به بلندای صبر
می توان میان رود انتظار نشست و رفت تا به دریا رسید
آنوقت طفل نالان دل را به آغوش دریا سپرد
و دریا می فشارد دل غمگین من را
خون تراوش می کند از زخمهای کهنه ام و
دریا می مکد خون را
کاش سیری داشت
با این همه زندگی خوب است
زیبا نیست
درد است درمان نیست
هجر است وصلت نیست
خوب است خوب است
خودم از خوندنش خندم گرفته
این روزها همه از روز اول مهر و شروع مدرسه و خاطراتشون می نویسن.راستش من اولین اول مهرمو یادم نیست اصلا نمیدونم مامانم همراهم بود یا نه ؟ که به احتمال زیاد نبوده و تا جایی که یادمه با چند تا دخترای همسایه به مدرسه رفتم.
یه مسیر تقریبا طولانی را پیاده می رفتیم و اعظم که از ما دو سالی بزرگتر بود حکم سرگروه و رئیس رو داشت.هر کدوم از ما که پاچه خوارتر بود می تونست اول تا آخر مسیر کنار اعظم راه بره و نایب رئیس باشه.
از دوره دبستان چند تا خاطره پررنگ به یادم مونده مثل جایزه ای که کلاس اول از خانم نقلی گرفتم
و معلم کلاس سومم که خانمی تپل،کوتاه ،خوشکل و خوش لباس بود و همیشه خدا حتی زنگ ورزش کفش پاشنه بلند می پوشید و روی یه صندلی گوشه حیاط می نشست و با لبخند ما رو تماشا می کرد (ما دوره دبستان معلم ورزش نداشتیم).
و چند خاطره دیگه که قبلا نوشتم.
تا جایی که یادمه اول هیچ مهری استرس نداشتم و مامان یا بابام منو همراهی نکردن و با یکی دو تا از دخترای همسایه که دوست و هم کلاس بودم به مدرسه رفتم . چرا؟
فکر کنم مادر و پدرم منو بچه توانایی میدونستن ،یا اینکه اینقدر جوون بودن که به خیلی از مسائل فکر نمی کردن .
با چشمهای باز چشم بسته به سوی تو می آیم
در را که می بندم
خیابان و کلاغ ها آوار می شوند
پاهایم را روی زمین می گذارم
تا سرم به آرامش تکیه دهد
قد می کشم و لبهایم از سیب گلویت سرخ می شود
هر بار نگفته هایم
بدنامی بی دلیل گیاهان هرز
شرمساری چینهای بزک کرده
و اندوه سنگی که قدم زدن در مخیله اش می پروراند
قربانی لذت سیب و بوسه می شود.
لعنت به پشتم که همیشه با چشمهای مست و نیمه باز بر من می تازد
به زبان آینده نگر،دستهای کوتاه
و شعور که دوری می کند.
نقاشی انگشتانت بر گندمزارم را خالکوبی خواهم کرد
فصل درو
تو کشت خواهی کرد.
هفته پیش کتاب «کریستین و کید» از هوشنگ گلشیری رو خوندم .حتما شده کتابی رو بخونید که جمله ها و حرفهای اون رو دوست داشته باشید و شخصیتها اونقدر بهتون نزدیک باشند که بارها و بارها بخونید.
من جزئی از کریستین بودم و همراه مهدی کوچه ها را قدم زدم و گریستم وقتی می گفت:
«می دانم وقتی بروی شبها باید همه این کوچه ها را پیاده بروم و تنها و حتما مست.اما نمی دانستم از همان شب اول باید شروع کنم.از سرما فهمیدم که دارد پاییز می شود. از ان زالوی سرد و خیس و لزج که داشت روی مهره های پشتم راه می رفت فهمیدم که از حالا باید تاب بیاورم و بعد یک دفعه دیدم برگهای خشک را لگد می کنم. سرگرمی خوبی بود. دستها توی جیب شلوار،سر خم شده روی سینه،سعی کردم بی آنکه طول قدمها را کوتاه یا بلند کنم طوری راه بروم که هیچ برگ خشکی را لگد نکنم،طوری که انگار پاییز نیامده است،انگار سردم نیست و انگار کریستین هیچ وقت نمی رود.
نشد، لگد کردم.بعد برگها آنقدر زیاد شد که ناچار شدم طول قدمها را بلندتر کنم یا کوتاهتر.باز نشد و یک برگ دیگر را لگد کردم. می توانستم لگد کردن یک برگ و حتی چند برگ را نادیده بگیرم .نادیده هم گرفتم.اما بعد دیدم،فهمیدم که شروع شده است.پاییز شروع شده بود و ...»
گوشواره های مروارید
روزی هزار بار با تو برخورد می کنم
و هربار اسمم را کجا شنیده ای ؟
و چقدر چهره ام برای تو آشناست !
تقصیر چشم های تو نیست
که در نقطه های کور خانه زندگی می کنم
و تکرار می شوم هر روز
شبیه عطر بهار نارنج روی میز صبحانه
شبیه خطوط قهوه ای چای
ته فنجان ها
و شبیه زنی در آینه
که ابروهایش را بر می دارد و
فکر می کند دنیا
در چشم های تو تغییر خواهد کرد
نقصیر چشم های تو نیست
می دانم
این خانه تاریک تر از آنست
که چهره ام را به خاطر بسپاری
و ببینی چگونه بوی مرگ از انگشت هایم چکه می کند
هربار که نمی پرسی شعر تازه چه دارم
حق با تست
پوشیدن پیراهن حریر
و آویختن گوشواره های مروارید
حس شاعرانه نمی خواهد
و می شود آنقدر به نقطه های کور زندگی عادت کرد
که با عصای سپید کنار هم راه برویم
و با خطوط بریل
با هم حرف بزنیم
«لیلا کردبچه»
...قبول دارم که مثل همین مهره ها،این یکی، یکدفعه دیدم وارد بازی شده ام و قبل از اینکه بتوانم تصمیمی بگیرم درست مثل همین فیل سفید کنارم گذاشتند، انداختندم توی این قوطی...
به قوطی مهره ها اشاره کرد،به فیل سفید که انداخته بودمش توی قوطی.
«کتاب کریستین و کید از هوشنگ گلشیری»
انجمن ادبی که من در یکی از کلاسهای شعر اون شرکت می کنم ماهی یکبار نشست ماهیانه برگزار می کنه ،تازه دو جلسه کلاس رفته بودم که اولین نشست برگزار می شد و من هم اولین شعر زپرتی خودم رو سروده بودم و وقتی نشون مسئول انجمن و اعضا گروهمون دادم برای دادن اعتماد به نفس به من تاییدش کردن و منم سرمو بالا گرفتم و رفتم بالا و اون شعر تخمی تخیلی رو پشت تریبون خوندم .
حالا که فکر می کنم از اون همه اعتماد به نفس و جسارت خودم تعجب می کنم و جالب اینه که ماههای بعد هم همین قضیه تکرار شد.
حالا بعد از چند ماه که اندازه سر سوزن از شعر می فهمم اونهم در صورتی که اصلا سواد ادبیاتی ندارم و حتی دستور زبان رو تا حدود زیادی فراموش کردم و تنها کاری که می کنم حضور در کلاسها و خوندن و مطالعه اشعار شاعران برجسته هست اونهم نه خیلی زیاد و پی گیر چون ،کتاب شده قرص خواب همین که دستم می گیرم انگار که دیازپام ۱۰ خورده باشم.
به هر حال این ماه توی نشست شعر نخوندم و به خودم قول دادم تا زمانی که در این زمینه اطلاعات و اندوخته خوبی ندارم شعر نگم.
نمیدونم شایدم وسط راه ولش کردم.
چند ماهی هست که صورتم جوش می زنه اطرافیان به شوخی می گن بلوغ دیر رس گرفتی.
می دونید خودم چی فکر می کنم :
آلودگیهای درونیم نماد بیرونی پیدا کرده.