مدت مدیدی است که چیز دیگری از زندگی نمی خواهم نه اینکه فکر کنید همه چیز راه به راه است.

نه ،دائما از ترس آینده و اوضاع مملکت و گرانی و همه چیزهای دیگری که ما و اغلب آدمها درگیرش هستیم، دلم هری می ریزد.

اما وقتی مسیحایم دستش را می برد زیر موهایم و بعد با حرکتی ملایم پرتابشان می کند بالا و می گوید عزیزم تو قشنگترین و بهترین مامان دنیا هستی می خواهم با تو ازدواج کنم .

وقتی محمد شبها دستم را می گیرد و می خواهد کنارش بخوابم تا او از معلمها و دوستانش بگوید.

وقتی مردمان گاه و بیگاه سرش را می آورد کنار گوشمان و کلمات رکیک عاشقانه می گوید و من حالا فهمیده ام روش عشق ورزی اش اینگونه است.

همه اینها باعث می شود بی خیال روزهای دیوانگی و خود درگیری شوم و وقتی برادرم زنگ می زند و می گوید می داند بچه اش پسر خواهد شد چون نعود بالله خدای خودش و زنش و همه اطرافیان است و می گوید اگر شک داری همین الان بگو چه می خواهی تا برآورده کنم،

تاملی می کنم و می گویم هیچ ،واقعا هیچ چیز دیگری نمی خواهم.

تجربه بد دو سه سال پشت کردن به همه این خوبیها و جفتک پرانی ام را قاب کرده  و زده ام به یکی از دیوار های زندگی تا با هر بار  دیدنش یادم بیاید روزهایی را که به هر چیز و هرکسی چنگ می زدم تا حال بهتری پیدا کنم و آتشم خاموش شود اما به ته هر کدامشان که می رسیدم آرامش نبود.

روزهای بیماری و ترس از دادن مسیحا را زده ام به دیوار دیگر تا همیشه یادم بماند وقتی مادرم می گوید دختر جان اینقدر گله نکن از همه چیز همین که سلامتید نعمت است، راست می گوید .

حالا  در جواب این حرف نمی گویم:اه چقدر می گویید همین که سالمید خوب است اگر این را نداشتید چه می گفتید.

فروغ جان مجنون ما می گوید باید تجربه ها و روزهای سخت زندگی را قاب کرد و زد به دیوارهای زندگی تا هر روز ببینیمشان و بابت از سر گذراندن و داشتن الان خوبی که داریم سپاسگزار باشیم.

وطنم،بشنو سوز سخنم که هم آواز تو منم

اینجااستانبوله  

شب یکشنبه است و من توی طبقه ششم یه هتل سه ستاره که تمیزیشو خیلی دوست دارم روی تخت کنار پنجره خوابیدم .صدای خنده و گاهی آواز و جرینگ و جرینگ گیلاس آدمای پایین حس خوبی بهم  میده .سعی می کنم با صدای خر و پف بابام کنار بیام و خیلی تکون نخورم یا از جام پا شم تا مادرم که خوابش سبکه بیدار نشه.اینجا استانبوله و من شدیدا احساس تنهایی می کنم کسی باهام نیست تا توی خیابوناش که راه میریم با اشتیاق از آدما و تمیزی اونجا حرف بزنیم، مغازه هاشو نگاه کنیم حتی اگه نخوایم چیزی بخریم .سگ و گربه هایی که  کنار پیاده رو بدون هیچ ترسی از آدمانشسته یا خوابیدن رو ناز کنیم و هی تعجب کنیم از اینکه کنار پیاده رو مردم براشون ظرف غذا گذاشتن و گاهی که گربه ای میره کنار یا وسط خیابون آدما برشون میدارن و میزارشون تو پیاده رو تا ماشین بهشون نخوره.

اینجا استانبوله با ایاصوفیه زیباش جایی که دلم نمی خواست ازش بیرون بیام، با تنگه و پل بسفر، دریای مرمره و جزیزه هاش ،با توپ کاپی و دلمه باغچه و خیلی از جاهای دیگه،

با توریستهایی که از در و دیوار شهر می ریزن و دلار به جیب ترکها سرازیر می کنن.


اینجا استانبوله و من به آدمها و جاذبه های این شهر حسودی می کنم و دلم میگیره برای وطن خودم، برای ساکت و مظلوم موندنش ،برای همه قشنگیها و جاهایی که داره وخیلی از آدمهای دنیا نمیدونن و ندیدن یا می دونن وترجیح میدن که نبینن.




سخت ترین کار دنیا

مامان بودن کار سختیه وقتی که باید برای رسیدگی و تر و خشک  کردن بچه هات وقت بزاری ،وقتی که توی مسائل تربیتیشون می مونی.

مامان بودن کار گریه داریه وقتی که ساعت 11 شب میشه و داری میمیری برای یک ساعت سکوت و آرامش که فیلم ببینی، که ساز بزنی، که کتاب بخونی، خیر سرت یه چیز بنویسی تو این صفحه که دوستش داری و مجبور نشی شبا هی خودگویه کنی تا خواب بری، یا اصلا هیچ کار نکنی فقط بشینی و کانال تلویزیون عوض کنی اما هنوز بیدارن و وقتی تمام حربه ها رو به کار میگیری تا برن اتاقشون اونقدر خسته شدی که فقط می خوای چشماتو ببندی .

وقتی مامانی زیاد دلت می شکنه مثلا وقتی پسرت که حالا نوجوون شده چشماشو می دوزه توی چشمات و بهت جواب سربالا میده ،مثلا وقتی میبینی خیلی موفق نبودی تو تربیت بچه هات و اونی نشدن که براش سعی کردی.

مامان بودن کار شیرینه همینجوری بیخودی

حال بیچاره

دیشب بابام می گفت :

ما آدمها دنیامون شبیه توالته

یه پامونو می ذاریم رو گذشته ،یه پامونو رو آینده و می شاشیم تو حالمون(ببخشید دیگه نقل قول مستقیم بود از بابام )