دیواری با آجرهای زرد

روی ایوان زندگی من دیواری هست که بلندی اش تاسینه ام می رسد و به آسانی آنسویش را دید می زنم. فکر می کنم همه آدمها این دیوار را دارند و تفاوتشان در این زمینه به اندازه دیوار است .خیلی ها ارتفاعش را زیاد کرده اند تا نتوانند آنطرفش را ببینند و مال بعضی ها انقدر کوتاه است که هر وقت بخواهند قدمی برداشته و آنسو می روند و احتمالا ساعتهای طولانی آنجا می مانندو زندگی می کنند .من اما اندازه اش را به حدی تنظیم کرده ام که به راحتی آرنجهایم را روی اجرهای زرد رنگش بگذارم و کف دستهایم را زیر چانه ام قرار دهم و دیروزهایم را ببینم . این یکی از لذتهای بزرگ من است که اغلب شبها به آن می پردازم.

اغلب دوست دارم تصور  کنم عصر است آفتاب از روی ایوان جمع شده و به انتهای دیوار روبه رو رسیده است . اوخر بهار است و هوا سرد نیست ،روی ایوان می روم دستهایم را روی دیوار می گذارم و سرم را روی آنها قرار میدهم  .نمی خواهم خیلی دور بروم حدااکثر 15 روز .هر چند فکر می کنم روزهایش آنقدر به هم نزدیکند که  اگر بخواهم حتی می توانم سالهای بچگیم را هم به راحتی ببینم .


عید سال 92 است سفره هفت سین را چیده ام روی میز جلو شومینه .روی میز را رومیزی ترمه انداخته ام و هفت سین هم جور جور است .سال تحویل شد و ما در کنار هم هستیم همه خوشحال و سالم .

خانه مادر و پدرم :نگران پدرم هستم که زیر چشمهایش پف کرده و اغلب نفس نفس می زند و شکمش هم چاق تر شده و مادرم که امروز فشارش بالا نیست و روحیه اش نسبتا خوب است و برای ما سبزی پلو ماهو درست کرده است.

فروغ که امسال شاذی و رضایت بیشتری را در چهره اش می بینم و همین مرا خوشحال می کند حتی زمانی که از من دور است.

رضا و آسیه و تهمینه و سعید و عسل که نیستند و نبودنشان مخصوصا سعید آنقدر برایم سخت است که گریه ام می گیرد.

محمد و مسیحا که تقریبا همه جا کنارم هستند و سالمند و شاد و همین برایم کافی است و علی آقا که کوه تر از همیشه کنار و تکیه گاه من است.

دیدن روزی که به کوه رفتیم مرا سر ذوق می آورد و رقصیدن مسیحا به قول خودش به سبک چینی در جمع .

دیدن دختر عمه و پسر عمه ها و دختر عمو هایم هم احساس خوبی را به من می دهد .کمی جلوتر روز سیزدهم عید است و پسر سعید به دنیا آمده عکسش را برایمان فرستاده و همه با هیجان و عشق وصف ناپذیری او را به هم نشان می دهیم .طوری نگاه می کند که انگار بچه یک روزه نیست چشمهایش با آدم حرف می زند و لبخند معنی دارش.


دستهایم را برمیدارم ،رویم را برمی گردانم ،می نشینم  و به دیواری که دوستش دارم و با آجرهای زردرنگ چیده شده است تکیه می دهم .آرزو می کنم این بچه کوچک که اسمش دانیال است هیچ بیماری خاصی نداشته باشد ، زود زود از بیمارستان مرخص شود و شیربخورد و بزرگ شود و من شادی مادر و پدرش را وقتی دوباره روزهای پشت دیوارم را دید می زنم ببینم.