همینجوری بی خودی

دیشب دلم می خواست بنشینم و بلند بلند گریه کنم .بلند بلند غصه های  کوچیکمو زار بزنم.

درست مثل وقتی بچه بودم و عموهام آومده بودند خونه مون و وقتی می خواستند برن من دویدم پشت سرشون ،پشت موتورشون اما اونها رفتند و من نشستم وسط کوچه و بلند بلند گریه کردم و خواستم برگردند و گفتم دوست دارم پیشم بمونید، اما برنگشتند.

درست مثل وقتی که باز بچه بودم و یادم نمی آید چه چیزی یا چه کسی اذیتم کرده بود ، رفتم توی اتاق نشستم و زار زار گریه کردم و یادمه وسط گریه هام می گفتم خدایا منو مرگ بده تا راحت بشم . هی این جمله رو تکرار می کردم و مادرم و داییم بیرون اتاق به این حرفم خندیدند ،وسط ضجه های من خندیدند و من بیشتر گریه کردم.

از دیروز طبق عادتی که از دوران دبیرستان برام مونده  وقتی بیخودی یا باخودی غمگینم این شعرو می خونم:

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده مرغی صیاد رفته باشد

از بیستون نیامد امشب صدای تیشه

گویا به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

بعد وقتی میرم توی توالت باز طبق عادت تنها آهنگی که بلدم رو  می خونم:

شد خزان گلشن آشنایی

باز هم آتش به جان زد جدایی

عمر من ای گل طی شد بهر تو

از تو ندیدم جز بدعهدی و بی وفایی

...



به قولی: مملکته داریم؟

ساعت یک ظهره دارم از کلاس بر می گردم خونه. تو اون مسیر نه اتوبوسی هست و نه تاکسی پیدا میشه. هوا به شدت گرمه و آفتاب پوستمو می سوزونه .دستام همیشه بیشتر از پوست صورتم زیر آفتاب می سوزه و برنزه می شه برای همین کردم تو جیبم .یه موتوری میاد کنارم و آروم یه چیزی می گه، اولش فکر می کنم داره با خودش حرف می زنه ،آخه زیاد آدمایی دیدم که بلند با خودشون روی موتور یا پیاده یا سوار ماشین حرف می زنن .بعد می بینم نه ،با منه. سعی می کنم نگاهش نکنم و به راهم ادامه می دم. با خودم میگم می فهمه طرفش من نیستم و میره اما زهی خیال باطل. اینبار که می ایسته کنارم منم می ایستم نگاهش می کنم و می گم چی میگی بی شعور ،برو گمشو دیگه .اونوقت میره. میگم خدایا انگار فهمیدن زبون شعور مشکل شده.


یه روز بهاریه من و خواهرم ساعت چهار کلاس داریم .میریم دم انجمن و می فهمیم کلاس افتاده روز بعدش. خواهرم میگه ماشینو همینجا پارک کن بریم چهار قدم بالاتر خانه فرهنگ ،اگه نمایشگاه عکسی چیزی هست ببینیم. راه می افتیم تقریبا اکثر مغازه ها بسته است و آدمای کمی توی پیاده رو و خیابون هستند. خواهرم میگه توجه کن انگار همه کس و همه چیز ثابت شده و من و تو متحرکیم .نگاه می کنم همون تک و توک آدمی که می بینم زل زدن به ما .

یه پرایدی میاد کنار پیاده رو و سرعتشو میرسونه در حد قدمهای ما ، از توی حرفهاش می فهمیم که میگه بیاد سوار شید. سعی می کنیم با هم حرف بزنیم و توجه نکنیم. یه دفعه یارو صداشو میبره بالا و شروع می کنه به فحش دادن که فلا فلان شده ها چرا نمیاد بالا.

به خودم و پوششم که یه مانتو زرشکی رو به قهوه ای و روسری ساده هست نگاه می کنم و می بینم چیزی برخلاف عرف این جامعه نیست پس چرا این ملت اینطور رفتار می کنن.

می رسیم به خانه فرهنگ بسته است، داریم برمی گردیم به طرف ماشین که یه دفعه بارون می گیره به آسمون نگاه می کنم صاف صافه و خورشیدم که قربونش برم تو آسمون شهر ما همیشه برامون زبون در میاره .از یه طرف ذوق کردیم از اینکه داره بارون میاد و دانه هاش داره صورتمونو خیس می کنه و از طرف دیگه شک می کنیم امروز یه روز واقعیه یا داریم خوابی چیزی می بینیم. خیابونو که نگاه می کنم می بینم از خط وسط به طرف ما زمین خیسه و اونطرف خشک خشک.

دارم باور می کنم امروز روز عجیبیه

به ماشین می رسیم سوار می شیم میریم به سمت خونه. ما توی لاینی هستیم که بارون خیسش کرده کمی جلوتر یه موتور سر خورده و موتور سوار انگار بلایی سرش اومده آمبولانس ایستاده و تا دلت بخواد آدم دورش جمع شده .ماشینا به صحنه که میرسند سست می کنند تا ببیند چی شده و برای همین ترافیکه. ما می رسیم به صحنه تصادف ،خواهرم نگاه می کنه و میگه وای ببین خون روی زمین ریخته انگار موتوریه یه طوریش شده ،هنوز جمله شو تموم نکرده که به یکباره چند تا سر میاد تو پنجره ماشین که نیشهاشون تا بناگوش بازه و میگن خانوما نگران نباشید شما که باشید هیچ اتفاقی نمی افته هیچ کس طوریش نمیشه و باهم قهقهه می زنن انگار نه انگار یه آدم داره می میره.


ا

خدایا اسمونت دیوونه شده ،بارونت دیوونه شده و آدمهات دیوونه تر .

تولدم مبارک

روز تولدم رو خیلی دوست دارم یعنی از اینکه تو ماه تیر به دنیا اومدم خوشحالم.توی زندگیم روزها و موقعیتهای بد زیادی بوده از همونایی که وقتی درونش هستی آرزوی مرگ می کنی و وقتی ازش رد میشی توی سالهای بعد زندگیت یادآوریش برات دردناکه با همه اینها زندگی رو دوست دارم و خب دارم سعیمو می کنم .امسال تنها سالی بود توی هفت ،هشت سال گذشته که احساس می کنم شناسنامه ای بزرگ نشدم. اتفاقات و تجربه هایی که کسب کردم حقیقتا یکسال بزرگم کرد .البته هنوز در حد 36 سال نیستم اما از اونی که بودم مثلا 25 سال، یه سال رشد عقلی کردم و این به نظرم خوبه .

اینو مدیون آدمایی هستم که برام وقت گذاشتند و دوستم دارند و دوستشون دارم مثل خانواده ام ،خواهرم و بقیه .

خلاءهات رو خودت پر کن

یه نوشته ای رو خوندم توی صفحه فیس بوکم از صادق هدایت  و اتفاقا به اشتراک هم گذاشتم .

بعد خیلی در موردش فکر کردم یعنی ذهنم درگیرش شد.

نوشته این بود:

فاحشه را خدا فاحشه نکرد،

آنها که در شهر نان قسمت می کنند،او را لنگ نان گذاشته اند

تا هر زمان لنگ هم آغوشی ماندند

او را به نانی بخرند.


می دونید تموم جمله ها تک تک درستند اما فاحشگی راحترین راه برای نون در آوردنه و یک زن بهتره از گرسنگی بمیره تا اینجوری بدنش رو بفروشه .

مواقعی نیاز روحی و عاطفی آدم رو زن یا مرد فرقی نمیکنه می کشونه به طرف یک رابطه بعد چشماتو باز می کنی می بینی اونجا هم فروخته شدی یعنی رفتی خلاءهای روحتو پر کنی اما آخر رابطه خودتو فروختی و سوراخ سنبه ها هم نه تنها پر نشد بلکه بیشتر و عمیق تر شد. به نظرم این که نفهمی و فروخته بشی و نخوای فروخته بشی بهتره هر چند ،سر آخر ادمهای خریدار هر دو رو به یک چشم می بینند و قسمت اشک در آر قضیه همینجاست.