ممکن است دو سال با سرعت برق بگذرد و اگر بخواهی صادق باشی با خودت باید اعتراف کنی برای هدفت زحمت زیادی هم نکشیدی، اما وقتی ناگهان ابری به شکل بولدوزر در آسمان پدیدار می شود و قطره های بولدوزری بزرگش را می فرستد و تمام جاده های خیالی و واقعی که درست کرده ای را خراب می کند و اصلا هم فکر نمی کند که ادمی قسمتی دارد به نام خاطره و یاد، آنوقت دو سال گذشته هی کش می آید توی ذهنت و آزارت می دهد .


انگار که از آخرین پله یک نردبان دو ساله سقوط کرده ام .چند هفته  نشسته ام ،دقیقا نمیدانم .درد ماتحتم هنوز زیاد است .گاهی شوهرم پشت سرم می ایستد و دستهایش را روی شانه هایم می گذارد،چشمهایش را باریک می کند به روبه رو خیره می شود و چیزهایی می گوید. گوشهایم پر و سنگین شده است و گریه های درونی و بیرونی ام نمی گذارد چیزی ببینم.


احتمالا ابر بزرگ به این فکر نکرده بود که قطره هایش ممکن است مرا از پای در بیاورند و با ما تحتم سقوط کنم در گل و لایی که بولدوزرها و اشکهایم درست کرده اند .سرم را بلند می کنم تا هرچه فحش ناموسی بلدم به قطره های لعنتی بدهم اما ، شاید سرم بیشتر بین زانوهایم فرو رود .

باید بلند شوم و برگردم .برگردم به خانه هایی که در کنار هم نامرتب ساخته شده اند و آدمها یک چشمشان که بزرگ شده است را چسبانده اند به شیشه پنجره خانه شان و مرا و یا دیوار بلند روبه رویشان را نگاه می کنند.

می دانم تا وقتی چشمهایم دیوار می بیند جایی که سقوط کرده ام برایم آخر دنیاست. برمی گردم به خانه ام که پنجره های بزرگی دارد. به دلخوشی ها ی کوچک مثل تغییر خانه  یا یک مسافرت کوتاه فکر می کنم .برای نگه داشتن و بودن در کنار آدمهایی که دوستشان دارم، زندگی می کنم و به روی خودم نمی آورم که دارد دیر می شود که همیشه زود دیر می شود .