دلم نمی خواد خانومانه زندگی کنم

امشب از خیلی چیزا دلم می خواد بنویسم.اول چیزایی رو مینویسم که قلبمو فشار میده : 

دریاچه ارومیه خشک خشک شد.هوا و کلا هر چیز دیگه ای هم حساب کنی آلوده شده اونم زیاد.جنگلای شمال و غرب دارن رو به نابودی میرن و باور کنید چند ماه پیش که رفته بودیم شمال من به چشم خودم دیدم و فکر کنید با آتش سوزی اخیر چه به روزش اومده. 

بعد می خوام به دوران گذشته برگردم به زمانی که بچه بودم و با بچه های همسایه خاله بازی می کردیم و پسرا بابا میشدن و دخترا مامان بعد ادای مامان باباهامون رو در می آوردیم و تازه سکانس شبم رو بازی می کردیم. 

بعد بگم که یه بار رفته بودیم خونه یکی از فامیلا.با دخترشون که اسمش لیلا بود رفتیم مغازه سرکوچه.  لیلا گفت من سر مغازه دارو گرم میکنم تو از جعبه آدامس چند تا بسته بردار.منم این کارو کردم و همه آدامسارو تا عصر خوردیم ،هیچم خجالت نکشیدیم. 

 شب همون روز رفتیم خونه همسایشون تا آقای همسایه که معلم بود به لیلا ریاضی یاد بده و اون آقا هر بار که لیلا سوالی رو بلد نبود مداد می ذاشت لای انگشتاش و فشار میداد .من از اونجایی که نمیتونم هیچ ظلمی رو تحمل کنم اعتراض کردم و گفتم چرا اینکارو می کنی انگشتاش درد می گیره و اون گفت اگه بلدی تو جواب بده . منم که تو اون مقطع درس خون بودم با غرور همه سوالاشو جواب دادم .

اولین باری که بابام یه دوچرخه اشتراکی برای من و برادرم که یکسال از من کوچیکتره خرید اول من سوار شدم و زمین نخوردم ولی برادرم بارها زمین خورد تا یاد گرفت و تا سالها ی بعد کوچه های محل قلمرو دوچرخه سواری من بودن . 

هر بار درخونه بسته میشد و کلید نداشتیم من مسئول بالا رفتن از در و دیوار و باز کردن در بودم. 

 خلاصه با قد کوتاه و هیکل لاغر ،یلی بودم برای خودم و پدرم عقیده داشت خدا در آفرینش من و برادرم دچار اشتباه شده و من باید پسر میشدم و اون دختر. 

وقتی یازده سالم بود همسایه ای داشتیم که دو تا زن داشت و زنها توی دو خونه بودن ،اما در همسایگی هم.اونوقت هر کدوم چند تا پسر داشتن و عصر که میشد من و برادرم میرفتیم با پسرا هفت سنگ بازی می کردیم. مادرم هر بار باید با زور منو می کشوند توی خونه و ازم می خواست با پسرا همبازی نشم و بهم می گفت داری  بزرگ می شی و باید خانوم باشی.  

 بیچاره مادرم من هیچ وقت خانوم نشدم و هنوزم  علائقم تغییری نکرده. 

به نظرتون ممکنه خدا موقع سنتز من بر اثر کثرت موارد سنتز اشتباه کرده باشه؟

نظرات 2 + ارسال نظر
فوری یکشنبه 5 دی‌ماه سال 1389 ساعت 10:26 ب.ظ

ولی من فکر می کنم تو یه خانوم تمام عیاری

بیژن سه‌شنبه 7 دی‌ماه سال 1389 ساعت 09:50 ق.ظ http://bijan22.blogfa.com

شما من رو یاد یکی از دخترهای فامیلمون میندازین که خیلی پسر بود.از همه ما پسرها پسرتر.تیتر مطلبتون هم خیلی جالب بود.خانومانه!
راسی اون باری که با لیلا رفتین در مغازه سن بچه گیتون بوده یا الانتون؟

نه سن بچگیم بود .فکر میکنم کلاس سوم بودم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد