بی پروایی

وقتی به دوران بچگی خودم فکر میکنم می بینم از خیلی نظرها خوشبخت تر از بچه های الان و آزادتر از بقیه هم سن و سالای دختر دور و برم بودم. 

آزادتر از دخترای همسایه بودم چون پدرم منو تشویق به کارای پسرونه می کرد و من به لحاظ هیکل لاغری که داشتم فرزتر از برادرم و خیلی از پسرای دیگه بودم. 

یادمه پدرم من و برادرم رو برای آبتنی می برد جایی نزدیک خونمون که پر بود از باغ و درخت به خصوص درخت توت و شاه چراغ نام داشت .باغها با دیوارهای گلی و کوچه های باریک از هم جدا می شدند  و کنار هر کوچه جوی آبی بود که انشعاب داشت به هر باغ یا از وسط باغ رد می شد.(الان دیگه چیزی از اون باغها و درختها نمونده)  

اکثر مواقع توی جوی ها آب چاه برای آبیاری باغها جریان داشت و ما معمولا به جاهایی می رفتیم که جوی عمیق تر و پهن تر بود . 

پدرم حین آبتنی و بازی ما رو تشویق می کرد تا همراه با جریان آب از توی نو (لوله های سیمانی به قطر ۴۰ سانتی متر که در مسیر جوی برای عبور و مرورقرار می دادند )رد بشیم .برای من این بزرگترین سرگرمی حین آبتنی بود و با تشویق پدرم از اون لوله ۵ تا ۶ متری رد می شدم و این کارو بارها و بارها تکرار می کردم و لذت می بردم .نمیدونم اون زمان پدرم نمی ترسید و فکر نمی کرد شاید من به هر دلیلی تو مسیر گیر کنم و خفه بشم ؟

هر چه بود اون خودش بی پروا بود و به منم جسارت و بی پروایی رو یاد داد .

نظرات 3 + ارسال نظر
فوری پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:06 ق.ظ

خوش به حالت،بابا واسه دوره بچگی من بی پروایی شو از دست داده بود فقط هفته ای یه بار می بردم کتابفروشیِ خورشید شب و می گفت هر کتابی دوست داری بردار،همین!
اینچنین شد که من اینگونه شدم و تو آنگونه

بداقبال پنج‌شنبه 7 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 05:25 ب.ظ

روشنترین زمان کودکی من وقتی بود که در باغ سرسبز و پر میوه بابا بزرگم برای خودم خوش بودم و هر کاری که می خواستم انجام می دادم صبحها با شیر تازه که گاهی وقتها خودم می دوشیدم و با لبنیات محلی دست پرورده بابا بزرگ ظهر با نان خونگی وشبها با آبگوشت مخصوص که هنوز مزه آن بعد از ۳۵ سال زیر دندونمه به سر می کردم هر چند نوه بزرگش نبودم ولی عزیز بودم زندگی با یک پیر مرد تنها که دلخوشیش نگهداری از محصول و پرورش دامشه و وقتی بچه هاش به او سر می زدند از شادی رو پا بند نبود و هیچی از دنیا نداشت و جز یک تن پوش و سرپناه توقعی دیگر نداشت خاطره انگیزه.
یادش بخیر خدایش بیامرزد

بیژن شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:31 ب.ظ http://bijan22.blogfa.com

ایول به این بابا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد