دوست ندارم برم مدرسه .
دوست ندارم یزرگ بشم .
دوست ندارم چاق بشم .
اینها جملات مسیحای منه،انگار میدونه که مدرسه رفتن یعنی اینکه داره بزرگ میشه و وقتی بزرگتر میشه ممکنه مثل داداشش یه کم چاق بشه.درست برعکس خیلی از بچه های دیگه که می خوان بزرگ بشن ،برن مدرسه و بنا به خواست بزرگترهاشون دکتر و مهندس و خلبان بشن.
وقتی ازش می پرسم چرا نمی خوای بری مدرسه ؟
جواب میده اونوقت دیگه نمیرم مهد کودک،دیگه دوستامو نمی بینم .
شایدم میدونه که دیگه قرار نیست برگرده به این دوران و بزرگ شدن برابره با دردسر،سختی زندگی و خیلی از چیزهای بد دیگه.
ای بابا
کاش میشد،مسیحا خیلی حالیشه ها