می دانم
طول و عرض زندگیم درون قابت جا نمی شود
انتهای این کوچه ساحلی ست،
با سنگهای سیاه و سر
و افقی که سر می شکند.
آه
که این سنگ به خون جگر هم لعل نمی شود.
حالا دستهایت را روی میز بگذار
بوی تنت را درون لیوان دم دستت بریز
بگو
طلبیده مراد است.
نگاهم کن
پشت به تابلوی شنا ممنوع
می لغزم .
اینجا کنار قلبم سطلی خاک آماده است
هنگام رفتن بر سرش می ریزم.