کتک مامان و بابا گله ....

روزهایی که همه خونه مادرم جمع هستیم سرگرمی من و خواهر و برادرهام اینه که از شیطنت های دوران بچگی  و کتکهایی که از دست مامان و بابا خوردیم بگیم و بخندیم.برای ما یادآوری بچگی حتی تنبیه و کتک هاش لذت بخشه ،اما نمیدونم چرا اکثر مواقع مامان و بابا احساس شادی و لذت ما رو از این تعاریف ندارند و اغلب دلیل می آورند برای اثبات حقانیت تنبیهی که انجام داده اند هر چند ما  سعی می کنیم بهشون بفهمونیم که ما الان از یادآوریشون کیف می کنیم و انرژی می گیریم. 

هفته قبل من و برادرم یادمون اومد که مادرم برای اینکه ما رو تنبیه کنه کردمون توی توالت. یه لنگ دمپایی رو من پوشیدم لنگ دیگه رو برادرم و شروع کردیم با شلنگ به هم دیگه آب پاشیدن و بازی کردن در اون مکان نظیف .از اون طرف مادرم درگیر کارای خونه و صحبت با همسایه شده بود و فراموش کرده بود ما توی توالتیم.نمیدونم چه مدت گذشت که مادرم از سر وصدای بازی و خنده ما یادش اومده بود که ما رو تنبیه کرده و اومد درو باز کرد .

یا یکبار  من و برادرم رفته بودیم تو زیر زمین و در صندوقچه مادرم رو باز کرده بودیم و ته اون یه بسته طلائی رنگ خوشکل پیدا کردیم .اول فکر کردیم بیسکوییتی شکلاتی چیزی هست اما وقتی درش رو باز کردیم دیدیم یه چیزایی مثل بادکنک تو  بسته های کوچکتری  هست .خوشحال از اینکه بادکنک های با کلاس پیدا کردیم همه رو آوردیم بالا و لب حوض داشتیم یکی یکی شونو از آب پر می کردیم که مامانم رسید قیافه متحیرشو هیچ وقت یادم نمیره.اونقدر دستپاچه شده بود که نمیدونست اونا رو از ما بگیره یا بیوفته دنبالمون و کتک مفصلی بهمون بزنه .من تا چند سال بعد از مادرم می خواستم بهم بگه اون ماسماسک ها چی بوده که منو به خاطرش  زده و اون هر بار از گفتنش طفره می رفت یا می گفت بعدا خودت می فهمی.راست می گفت من چند سال بعدش تو دبیرستان فهمیدم چیه و امروزم که اطلاعاتم کامله.

خواستم بگم ما هم آدمیم

الان ساعت یک و نیم نصفه شبه و من تا پنج دقیقه پیش دراز کشیده بودم و  سعی می کردم بخوابم . مثل هرشب جملات و کلمه ها هجوم آورده بودن به ذهنم و کمک می کردن تا با خودم درد دل کنم.کلماتی که طی روز نمیدونم کجا خودشون رو گم و گور می کنند و با التماس هم به دادم نمیرسند. تفاوتی که امشب داره اینه که بلند شدم تا  بنویسم ، نه مثل هرشب دیگه  که موکول می کردم به فردا و صبح فرداش نه حسی باقی مونده بود و نه کلمه ای.

 توی پست «من اعتراض دارم»نوشته بودم که مواقعی دلم خواسته  از زن بودن خودم انصراف بدم .این بدین معنی نیست که من با جنسیت خودم مشکلی دارم یا خوشم نمیاد از روحیات و چه میدونم نقاط ضعف و قوتی که یک زن چه از نظر جسمی یا  روحی داره.بلکه اون چیزی که من رو آزار میده اینه که خیلی از تصمیمات و کارها را توی زندگی و جامعه به لحاظ زن بودن نباید و نمیتونم انجام بدم و نمیدونم آیا این برمیگرده به عقاید و سنت و شرایط جامعه ای که توش زندگی می کنم یا تفاوت جنسیتی که با انسان دیگه ای به نام مرد دارم؟

مثالی عرض می کنم خدمتون

 آقای خانه یا شوهر دعوت شدند از جانب دوستی برای همراهی یک مسافرت چند روزه.(هر چند که دوست ندارند تنهایی به این سفر یا هر سفر دیگه ای بروند )اما  اولا نمیتوننددعوت باور نکردنی و خوب دوستشون رو رد کنند و ثانیا احساس می کنند که روحیه شون به این سفر چند روزه شدیدا نیاز داره ومی خوان به سلامتی راهی بشن و مطمئنا با مخالفت یا بدون مخالفت از جانب همسرشون به این مسافرت خواهند رفت.

باور کنید  من مشکلی با مسافرت و تفریح همراه دوستان یا نیازی که آدم مواقعی به تنهایی و دوری از عزیزانش داره ندارم.

 چیزی که آزارم میده و احساس توسری خور بودن روبهم میده اینه که اگه همین شرایط برای یه زن پیش بیاد اجازه رفتن و مواقعی حتی بروز اینکه به موقعیت هایی احتیاج داره که تنها باشه رو نداره همین...

سیب سرخ حوا

با خبر از بهشت و آدم و برهنگی و ... 

گازی از هوس زدم  

سیب دندان زده ی حوا را 

هبوط کردم به شب  

همین دنیا 

زمین چرخی از عادت زد و  

روشنی رسید 

من اما 

اسیر در حصار شبم 

با چشمانی پر از نگاه سیاه 

و روحی که قامتش خمیده است.

هنوز هم ،

دوست می دارم  

سیب و مادرم حوا را.

لحظه های سرخ

آی ماهی دریای آزاد اندیشه ام 

هر روز دلم برایت تنگ می شود .

نازک است ، 

با تلنگری از تو می شکند  .

تمام لحظه هایم پر از لاله های سرخ می شود .

دشت با حصار ،جولانگاه من است   

می دوم هر سوی آن 

تا غرق آلاله شوم

شبهای ارغوانی ام صبح می شود

و بار دیگر  

من هستم و دل تنگی دیگر