صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شبها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی.
«گروس عبدالملکیان»
و فردا که فرو شدم در خاک خون آلود تب دار،
تصویر مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوار خانه ام.
تصویری کودن را که می خندد
در تاریکی ها و در شکست ها
به زنجیرها و به دست ها.
و بگوییدش:
«تصویر بی شباهت
به چه خندیده ای؟»
و بیاویزیدش
دیگر بار
واژگونه رو به دیوار
«احمد شاملو»
... وقتی بچه هستی و یک آب نبات چوبی داری،آن را با احتیاط به دهان می گذاری و لیس می زنی و باور نمی کنی که ممکن است تمام شود.خیال می کنی تا ابد می ماند،اما ناگهان یک چوب خشک و خالی توی دستهایت می ماند که انگار نماینده همه سردرگمی ها و سرخوردگی هایت است.ان روزها حتی عشق هم فکرمان را مشغول نمی کرد.اما یک حادثه چنان می تواند از درون نابودت کند که دیگر نتوانی کمر راست کنی.
کتاب چه کسی باور می کند (رستم)ـ روح انگیز شریفیان
ماری عبوس، با کله ی تاریک،بر صخره ی زشت
بلبل عاشقی را
نشخوار می کند.
آه،سایه ها،ترانه ها، مرگی این چنین را هرگز دیده اید؟
پس از سفرهای بسیار و عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
برآنم که در کنارت لنگر افکنم
بادبان برچینم
پارو وانهم
سکان رها کنم
به خلوت لنگرگاهت در آیم و درکنارت پهلو گیرم
آغوشت را باز یابم
استواری امن زمین را زیر پای خویش
پرهیزت را با سوهان سکوت برا کن. از پریشان خیالی ات چیزی نگو.سخن گفتن ،سخن گفتن چرا؟
تبادل کلمه ها ،سودای سنگ هاست.آنچه برای بر زبان آمدن،به زمان و اندیشه ای چنین اندک نیاز دارد،نمی تواند ارزشمند باشد.
بر زبانت سرب و جوهر بریز:اگر رفتی با لبان بسته برو،در آذرخشی که در رویاهایت ادامه می یابد.
کریستیان بوبن