دیروز عید غدیر خم بود .مناسبتش برام مهم نیست  ،چرا که من عیدی رو جز نوروز دوست ندارم. اصلا درک درستی از عیدای دیگه ندارم.مهم این بود که من روزای تعطیل خصوصا شب قلبلشو خیلی دوست دارم .  

  تنها بودم .خانواده ام بودن ،اما تنها بودم. مثل خیلی از وقتا که تنهام.این حس آزار دهنده است .برای رها شدن از اون به هر دست آویزی چنگ زدم و میزنم .ولی کارساز نیست.من خودمو گم کردم و تمایلی هم ندارم که پیدا بشم.شایدم از اول خودی وجود نداشته.

دوره دبستان من

منم دلم خواست به پیروی از دوستا ن دیگه خاطرات دوران دبستانمو با نوشتن تازه کنم. 

دبستانی که من توش در س خوندم اسمش «آمنه کرمی »بود و تو محله «خرمشاه »یزد واقع شده.البته الانم هست منتها تبدیل شده به دانشگاه امام صادق.  

میتونم تو ذهنم از در ورودی تا حیاط و سالن درازشو تصور کنم.صبح های زمستون ما رو تو اون سالن صف میبستن و ظهرهای کل سال تحصیلی سالن رو با زیلوهای آبی که همیشه خدا بوی خاک و جوراب میداد مفروش میکردن تا ما روش نماز بخونیم.همه کلاسها و دفتر مدرسه سمت راست سالن بود .مدیرمون خانم عرب بود (فامیلیش عرب بود) که زن قد بلند و نسبتا زیبا و خوش پوشی بود و خیلی به بچه ها توجه نمیکرد.معاون خانم عسکری برعکس تپل و قد کوتاه و مسن بود ولی مهربون و همیشه همه جای مدرسه حضور داشت.

نمیدونم شاید برای شما خوندن اسم معلمهای من جذابیت نداشته باشه.اما من می خوام خوب خوب به یاد بیارم . 

خانم نقلی معلم کلاس اولم بود.چهره شو یادم نمیاد اما خوبی و مهربونیش از یادم نمیره.وقتی که یادش رفته بود اسم منو تو لیست معدل بیستی های ثلث اول قرار بده و سر صف به من جایزه ندادن،اومدم سر کلاس و شروع کردم به گریه.هر چی بهم گفت جایزتو فردا میدم راضی نشدم حالا جایزه چی بود یه جعبه مداد رنگی ۶ تایی،یه دفتر با مداد تراش و پاک کن.اونوقت خانم نقلی رفت برام از دفتر یه جعبه مداد رنگی ۱۲ تایی و مداد تراش و پاک کنی که با بقیه فرق داشت اورد و این منو خیلی خوشحال کرد. 

معلم کلاس دوم:اسمشو یادم نیست اما چهره شو خوب به یاد دارم و میدونم که توی همون محله زندگی میکرد. 

کلاس سوم:خانم هادی نیا  

من و یکی دیگه از شاگرد اولای کلاس  اون سال صندل پاشنه فلزی جایزه گرفتیم .رنگ صندل من قرمز بود و مال اون صورتی. یعنی انگار خدا رو به ما داده بودن.چون نزدیک عید بود اون صندلو گذاشتم روز اول عید پوشیدم با یه پیرهن که مادرم دوخته بود .بعد رفتم تو کوچه با پسر عمم و اومدم بپرم اون ور جوب خوردم زمین و پاپیون رو صندلم کنده شد. خانوم هادی نیا رو خیلی دوست داشتم.

کلاس چهارم :خانوم گلستانی . یه خانوم خوشگل تپل و تر تمیز.

و اما خانوم چنگیزی معلم کلاس پنجم که بد اخلاقی و اخم چهره ش خیلی با فامیلیش تناسب داشت. 

اولین تقلبی که من کردم توی همین سال پنجم بود.یه روز که آزمون علمی بین کلاس پنجمی ها برگزار می شد طبق معمول هر امتحان ما رو بردن تو همون سالن دراز و با همون زیلوهای بو گندو مفروشش کردن .اون روز پشت سر من، ماهدخت نشسته بود .تقریبا شاگرد تنبل کلاس بود البته منم دیگه شاگرد اول نبودم.وسطای وقت امتحان بود که دیدم یه برگه کوچیک افتاد جلو روم که روش نوشته بود سوال پنج.با خودم گفتم : به به ،و به قول عزیزی «ای چه خوبم هست» 

جالب این بود که از ده سوالی که ما توی برگه رد و بدل کرده بودیم تقریبا شش تاشو بلد نبودیم. 

یعنی برای مثال ماهدخت نوشته بود سوال پنج و من در جوابش نوشته بودم بلد نیستم. 

بعد از امتحان چون هر دو ناشی بودیم برگه رو رو زیلو جا گذاشتیم.زنگ بعد خانوم چنگیزی برگه به دست وارد کلاس شد و شروع کرد به چک کردن دست خطای ما با دست خط تو برگه .ماهدخت اعتراف کرد و اشاره های چشمی منو برای اینکه انکار کنه نفهمید .وقتی نوبت به من رسید هرچی خانوم چنگیزی گفت :این دست خط توئه خاکشیر. من گفتم: نه نیست. 

آخر زنگ رفتم پیشش و در گوشش گفتم خانوم اون دست خط من بود اما چون جلو بچه ها گفتید من گفتم نه  

عزیز مهربون هم سری تکون دادند و گفتند برو بشین.

بنگر مرا در پس خنده هایم 

در پس لودگی هایم  

بنگر مرا بسان:

روز بی خورشید

شب بی مهتاب 

رود بی مقصد

خانه بی پنجره   

 و روحی گمشده در تاریکی 

بنگر مرا..........

شده تا حالا دنبال بهانه بگردین برای گیر دادن به زندگیتون.

شده تا حالا هیچ چیز نتونه نیشتونو باز کنه.

شده تا حالا که روز مرگی های زندگی خیلی خسته تون کنه .حتی مثلا شب که میشه کرم دور چشم بزنی ،قرص برای کم خونی بخوری ،بعد مراقب باشی جوش نزنه صورتت .بعد صبحها یه در میون بری باشگاه

ولی ته دلت آرزو کنی« کاش میشد هیچ کدوم از این کارا رو نکنم»

آرزو کنی «کاش هیچ دلبستگی تو این دنیا برات وجود نداشت اونوقت راحت بودی»

من خیلی وقتها اینجور احساساتی دارم.

یه جایی خوندم «چیزی که راجع به کتاب خیلی حال میده  اینه که آدم وقتی کتاب رو میخونه و تموم میکنه دوس داشته باشه نویسندش دوست صمیمی ش باشه و بتونه هر وقت دوست داره یه زندگی بهش بزنه»

اونوقت میدونید این احساس کی به من دست میده؟

زمانی که وبلاگی رو می خونم که مطالبش رو خیلی دوست دارم.اون وقته که آرزو میکنم گپی دوستانه با نویسندش بزنم.

با من قسمت کن دارایی ات را.

قسمت کن شعور و اندیشه ات را.

آگاهی و علمت را.

روح بلند و مهربا نی ات را.

تا  این چنین تهی نباشد ظرف وجود من.

 

نی نی بند انگشتی

معمولا شبها که میریم روی تخت .پسر چهار سالم از همه دری برام حرف میزنه(تخت دو نفره ما الان سه نفره شده).چند شب پیش با بغض گفت :مامان امروز توی مهد بچه ها لگد زدن توی شکمم فکر کنم نی نی توی دلم مرده باشه.گفتم عزیزم نی نی فقط تو شکم مامانا هست .با جدیت داد زد نه.من نی نی دارم تو شکمم خیلی کوچولوئه.بعد با دستش اندازه یه بند انگشتشو نشون داد و گفت این قده.دیدم نمیتونم راضیش کنم که فقط مامانا نی نی دارن تو شکمشون.بهش گفتم نه عزیزم نمرده نگاه کن پوست شکمت محافظت کرده ازش .

با ذوق گفت راست میگی پس نمرده.تازه مامان اینقدر بچه خوبیه ،اصلنم لگد نمیزنه.

یکی از دوستان گفته بود «زندگی سخت است»نمیدانم نظر شما چیست؟ 

من از هر بعد که به آن نگاه میکنم دشوار است.احساس می کنم که مسئولیت زندگی ،بچه ها و تعهد کار سختی است . برای شانه های من سنگین است.می دانم که نه تنها یک نفر بلکه هزار نفر، شایدم بیشتر در جوابم خواهند گفت: تو که برایت سنگین بود غلط کردی پذیرفتی .

باور کنید من درک درستی از این مسئولیت نداشتم همین .

فکر نکنید قصد شانه خالی کردن از این بار را دارم.فقط می نویسم تا دردها و شادی ها و سنگینی های دوشم را با شما تقسیم کنم و تسکین یابم.

نام کاربر

خاکشیر یک گیاه دارویی است که فواید فراوانی دارد.با همه مزاجی سازگار است.گلاب به رویتان به بهبود اسهال ،یبوست،گرمازدگی و ...کمک می کند.در فرهنگ ما مثالی هست که می گوید: خاکشیر مزاج باش یا فلانی مثل خاکشیر است.یه بار یکی به من گفت تو مثل خاکشیری و من جدی گرفتم. و این شد که شدم خاکشیرم.

جنس ضعیف

چند روزی بود که می خواستم از نابرابری حقوق زن و مرد بگویم و از اینکه با تمام وجودم و برای هزارمین بار دریافتم که مرا جنس ضعیف می دانند.که برابری نیست بین من و جنسی که برتر شمرده می شود.این حس تکراری زمانی به من دست داد که می خواستم در دریا شنا کنم.آن هم در قسمتی که عمیق بود و شنا کردن ممنوع.آخر شما که نمی دانید من شناهای چهار گانه را که هیچ،انواع و اقسام حرکات نمایشی و زیر آبی و رو آبی را مثل دلفین انجام می دهم.(شما همان شناهای چهارگانه را در ذهنتان تصور کنید).اما به همان دلایلی که بالا ذکر کردم:جنس ضعیف شمرده شدن ،به علاوه تعصب و غیرت مردان همراه نتوانستم.خیلی غصه ام گرفت .

می خواستم اینها را بنویسم تا اینکه در یک مجلس صحبت از زن دوم و سوم و... برای آقایان شد.میزبان تعریف میکرد که چهل پنجاه سال پیش در همسایگی شان فردی به نام حاج محمود قصاب زندگی میکرده.این آقا پنج زن داشته که همگی در یک خانه زندگی میکردند وچنان با صلح و صفا در کنار هم می زیسته اند که انگار نه انگار که با یکدیگر هوویند.البته همیشه خدا زنجیری به چه کلفتی به دیوار آویزان بوده تا کسی جرات شکایت از دیگری را نداشته باشد .

خانم یا آقایی که شما باشید دهان ما باز مانده بود مانند چه.. 

متحیر ماندم از بی عرضگی خانمها وبعد کلا منصرف شدم از گفتن و نوشتن اینکه من برابری می خواهم یا نمی خواهم جنس ضعیف شمرده شوم.